گنجور

 
فضولی

گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت

خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت

کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی

زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت

وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو

رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت

دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود

قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت

گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود

غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت

چون ننالیم از جفای گردش گردون دون

هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت

پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد

زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت