سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است به شبهای تار شمع
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.