گنجور

 
فضولی

اگر رسوا شدم رسواییم را شد فغان باعث

فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث

بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو

چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث

چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل

گرفتاری دل را گشت چشم خون فشان باعث

درون غنچه تا گلبرگ نبود چاک کی گردد

سزد چاک دلم را گر بود داغ نهان باعث

خط سبزت ز آب دیده من رونقی دارد

بود نشو و نمایی سبزه را آب روان باعث

سرم را سیل اشک از خاک راهت کاش بردارد

که غوغای سکانت را شدست این استخوان باعث

فضولی در جهان از عشق ذوقی هست با هر کس

ندارد جز مذاق عشق هستی جهان باعث