گنجور

 
فضولی

خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست

ز چمن بوی گل و ناله بلبل برخاست

یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل

همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست

نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم

سبزه طرف چمن نسخه جلاب شفاست

تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل

صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست

بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر

باغبان نیز سراسیمه سیر صحراست

در چمن من نه همین ذوقم امروز

کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست

ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب

تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست

هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط

بچمن نسبت بتخانه چین عین خطاست

بت جمادیست چه داند روش دلجویی

رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست

شست حیرت خط افسون عزایم خونرا

تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست

نیست نظاره گل کم ز تماشای پری

فرق این هر دو بر دیده دانش پیداست

در چنین روز که همرنگ بهشت است چمن

در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست

ما ازان رو بتماشای خوش داریم

که چون برم طرب افزای ولی نعمت ماست

آن زکی طبع که در سایه جمعیت او

بر چمن اهل نظر را نظر استغناست

جویبار قلمش چشمه تنفیذ امور

سبزه زار رقمش صفحه تصویر زکاست

نظر همتش از هر گذری فیض رسان

اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست

کلک اندیشه او بر همه صورت جاری

دیده دانش او بر همه معنی بیناست

ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن

که نهال قلمش سرو گلستان زکاست