گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود

بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود

روش عاشقی و عشق نمی دانستم

دل بی درد من از درد خبردار نبود

پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت

خار خارم ز گلی در دل افگار نبود

در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن

صورت عشق در آیینه اظهار نبود

غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون

بحریم حرم قید مرا بار نبود

عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک

بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک

جان آشفته گرفتار دل شیدا شد

تن سرگشته اسیر الم دنیا شد

روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا

دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد

سینه خالیم آتشکده محنت گشت

سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد

شاهد پرده نشین اثر فطرت من

پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد

دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند

در میان من و جان و دل و تن غوغا شد

عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا

هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا

اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم

مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم

بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب

داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم

بهر آرام تن و کام دل و راحت جان

رنجها بردم و اسباب مهیا کردم

گشت اسباب پریشانی من در عالم

بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم

هیچ سودا گره از کار دل من نگشود

چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم

عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم

آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم

بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا

در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا

گاه در جلوه درآورد قد رعنا را

گاه بنمود خم طره طرار مرا

گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند

گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا

سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ

ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا

آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار

که دمادم بجفا می دهد آزار مرا

می شود شاد دل او بدل آزاری من

هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من

تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت

سر آزار من زار گرفتار نداشت

نظر مردمی از نرگس او می دیدم

غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت

یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید

باخبر بود تغافل ز من زار نداشت

روش جور ز اغیار نیاموخته بود

فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت

هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود

می او رنج خمار و گل او خار نداشت

لطف او عین ستم بود نمی دانستم

قصد او صید دلم بود نمی دانستم

کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد

جورها بر من آشفته سر گردان کرد

گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد

هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد

من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا

آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد

دل بامید وفا داشت گرفتاری او

بجفا خانه امید دلم ویران کرد

نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت

چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد

دوش از پرده ناموس برون افتادم

یافتم فرصت و این راز برو بگشادم

کای دل زار من آزرده آزار غمت

قامتم خم شده بار بلای ستمت

نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی

چند بینم من بی دل ستم دم بدمت

پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود

داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت

چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم

دور شد از سر من سایه لطف و کرمت

پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه

که نماندست مرا طاقت بار المت

گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو

سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو

گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار

مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار

اثر خوب ندارد روش بی رحمی

رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار

مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن

مردمی کن مشو از مردم مردم آزار

سخن باطل اغیار مخالف مشنو

جانب یاری یاران موافق مگذار

غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو

زود باشد که ز حسن تو نماند آثار

بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت

آتشت دود کند سرد شود بازارت

عزم سیری سر کوی تو نماند کس را

میل نظاره روی تو نماند کس را

نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل

تاب بر تندی خوی تو نماند کس را

هر سر موی تو خاری پی آزار شود

سر مویی غم موی تو نماند کس را

سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی

اثر میل بسوی تو نماند کس را

رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی

بخط غالیه موی تو نماند کس را

آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی

الم طعنه هر شیفته حالی نکشی

پند بی حاصل من در دل او کار نکرد

کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد

بر گرفتاری من رحم نیامد او را

ترک آزار من زار گرفتار نکرد

بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود

صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد

کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار

چه کنم چاره درد من افگار نکرد

چند روزی که شدم بسته دام غربت

چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد

دم بدم خون دل از دیده روان می کردم

اشک می ریختم و آه و فغان می کردم

گره از کار دل زار بغربت نگشاد

بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد

اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل

آه می کردم و می رفت قرارم بر باد

درد می گشت فزون محنت دل می افزود

لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد

باز از غایت بی صبری و بی آرامی

آرزوی وطنم در دل آواره فتاد

چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم

سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد

دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد

صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد

سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده

خط آزادی دلها گرفتار شده

عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او

همه را او ز سر شوق طلبکار شده

همه منتظران قطع نظر کرده از او

همه معتقدان منکر اطوار شده

نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون

مستی داشت بخود آمده هشیار شده

راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب

پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده

سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ

ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ

سوزش داغ دل من ز خط او کم شد

بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد

اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد

رفته رفته دل غم پرور من خرم شد

گرچه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر

دل من بی الم و خاطر من بی غم شد

جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت

بحریم حرم عیش و طرب محرم شد

دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود

باز مشغول هوا و هوس عالم شد

من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم

صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم

گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو

خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو

سالکان ره سودای تو آیا چه شدند

عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو

چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند

می کیفیت لبهای شکر بار تو کو

گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد

دل سودا زده و دیده خونبار تو کو

سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست

اثر سلسله طره طرار تو کو

کار صورت همه فانیست ازو دل بردار

گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر

کرد ذوق می این پند موافق مستم

همه بر هم زدم از قید علایق رستم

غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب

بت من بود بت من بت خود بشکستم

یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز

مرده بودم بحیات ابدی پیوستم

دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا

که ز دستم نرود گر رود از هم دستم

شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست

طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم

یارب از کار فضولی گره غم بگشا

ز مجازش برهان راه حقیقت بنما