گنجور

 
فروغی بسطامی

طوطی وظیفه‌خوار لب نوشخند توست

شکر فروش مصر خریدار قند توست

دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من

جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست

بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین

تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند توست

طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر

هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست

رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن

زیرا که خان بر سر آتش سپند توست

از بس که در قلمرو خوبی مسلمی

چشم زمانه در پی دفع گزند توست

هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست

الا سری که بر سم رعنا سمند توست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو

بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست

داند چگونه جان فروغی به لب رسید

هر کس که در طریق طلب دردمند توست