گنجور

 
فروغی بسطامی

دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی

که به از گوشهٔ می‌خانه ندیدم جایی

آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی

که نه از می خبرم هست و نه از مینایی

با تو ای می غم ایام فراموشم شد

که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی

ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری

طفل نادانی و در بردن دل دانایی

کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی

بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی

ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی

قطره را گردش جام تو کند دریای

عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار

کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی

بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد

زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی

از کمند تو فروغی به سلامت بجهد

که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode