گنجور

 
فروغی بسطامی

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم

گرچه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم

طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم

قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته خال و خطش از من سودازده پرس

که نویسندهٔ طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم

تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم

حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز

روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی

زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم

گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم

گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد

مو به مو با خبر از حال گرفتارانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode