گنجور

 
فروغی بسطامی

بتان به مملکت حسن پادشاهانند

ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند

ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم

ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند

به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر

هنوز تشنه‌لب خون بیگناهانند

کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست

که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند

به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد

که در پناهش پیوسته بی پناهانند

گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه

که کشتگان ره عشق بی گواهانند

فروغی از پی خوبان ماه روی مرو

که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند