گنجور

 
فروغی بسطامی

چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست

هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست

قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست

مسئله زاهدش هیچ نیاید به کار

آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست

آن بت طناز را خلوت دل منزل است

خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست

هر که به سوداگری رفت به بازار عشق

مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست

حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند

تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست

روز جزا گر دهند اجر شب هجر را

روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست

شادی امروز دل از غم رویش رسید

دیدهٔ امید من در ره فردای اوست

روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای

که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست

کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی

کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست

علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من

باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست

در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من

تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست

دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر

زان که مرا دادها بر در دارای اوست

ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل

آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست