گنجور

 
فروغی بسطامی

گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست

پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست

هر کجا می‌گذری شعلهٔ آه دل ماست

هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست

خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است

نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست

دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل

گاه در گوشهٔ زندان و گهی در چه تست

هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست

تا مرا آگهی از غمزهٔ کارآگه تست

کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت

بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست

تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی

که دل و جان فروغی همه جا همره تست