گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیض کاشانی

نگارا در غمت جانم حزین است

بهر جزو دلم در وی دفین است

ترا رحمی بباید یا مرا صبر

چه سازم چون نه آنست و نه اینست

امیر حسن را خوی آنچنانست

اسیر خلق را عشق اینچنین است

تقاضای جناب حسن آنست

تمنای خیال عشق این است

دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست

بهر جایم بلائی در کمین است

چه سازم با دل سودا پرستی

که بهر بیغمان دایم غمین است

چه سازم با جفای بیوفائی

که آئین شکست و عقل و دین است

همانا رأی و حکم او همانست

همانا سرنوشت من همین است

بلی دلدار با من آنچنانست

از آنحال دل فیض اینچنین است

 
 
 
میبدی

چه چاره مر مرا بختم چنین است

ندانم چرخ را با من چه کین است؟

حکیم نزاری

بتی لاغر میان فربه سرین است

که از سودای او خلقی حزین است

چه گویم از میان او؟ که وصفش

برو ز اندیشه‌ی باریک‌بین است

قبای حسن شد بر قد او ختم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه