گفتم به عشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمانخراب به دلها چه میکنی
دادی به آب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم به دلبر از برِ من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دل را چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه میکنی
من جلوه نانموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهای کنم آیا چه میکنی
چیزی ز ما مخواه به غیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست به دریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطهور
بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی