گنجور

 
فیض کاشانی

ای که حیران سراپای بت سیمینی

مرد اسلام نه‌ای برهمنی برهمنی

در تماشای بتان روی دلت گر به خداست

مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی

ای که از گلشن رو نیست تو را برگ و نوا

بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی

جان نداری که نداری نظری با خوبان

پای تا سر تن بی‌جان و سراپا بدنی

گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم

گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی

گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست

گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی

گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند

گفت هی می‌فکنی می‌فکنی می‌فکنی