گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیض کاشانی

آهنگ جانان کرد جان ای مطرب آهنگی بس است

دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بس است

ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم

صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است

کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او

در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است

مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن

گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است

سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا

ماخستگان نازک دلیم این شیشه را سنگی بس است

دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد

یا آه درد آلوده یا وین نغمه چنگی بس است

از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم

تا می نمی‌خواهیم ما عشاق را ننگی بس است

ما در درون دل خوشیم گو در برون تنگی کشیم

وسعت چه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است

هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود

زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است