گنجور

 
فیض کاشانی

زهر هجران میچشم از من چنین میخواهد او

جور دوری میکشم از من چنین میخواهد او

دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهره‌ور

من بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد او

شهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهر

لطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد او

دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها

جور دونان میکشم از من چنین میخواهد او

خویش را سوزم برای او فروزم شمع جان

پای تا سر آتشم از من چنین میخواهد او

بارها بگداخت جانم را برای امتحان

پاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد او

طالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسه

با هوا در چالشم از من چنین میخواهد او

میکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستم

عابد صوفی وشم از من چنین میخواهد او

هرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیض

از می او سرخوشم از من چنین میخواهد او