گنجور

 
فیض کاشانی

گل بنفشه دمیدن گرفت گرد عذارت

نه چشم بد نگریدن گرفت گرد عذارت

غلط نه این ونه آن دودآه عاشق زارت

بلند گشت و رسیدن گرفت گرد عذارت

نه آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوت

سپاه مور چریدن گرفت گرد عذارت

غلط که آهوی چشم توکرد نافه گشائی

نسیم مشک وزیدن گرفت گرد عذارت

نه خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گردید

تمام آب و چکیدن گرفت گرد عذارت

غلط که طوطی جان در هوای قند لب تو

قفس شکست و پریدن گرفت گرد عذارت

نه بحر خس بساحل فکند عنبر سارا

مریض دل چو طپیدن گرفت گرد عذارت

که عکس غلط در آینهٔ جمال تو افتاد

زلاله چون نگریدن گرفت گرد عذارت

نه در هوای رخت بود ذرهٔ سان همه دلها

بسوخت چونکه رسیدن گرفت گرد عذارت

غلط که آن مژهای سیاه سایه فکن شد

چو سایه عکس فتیدن گرفت گرد عذارت

غلط که حسن نقابی بروی خویشتن افکند

زشرم دیده چو دیدن گرفت گرد عذارت

نه ترک ناز ملوکانه نرگس مستت

سپاه آه خریدن گرفت گرد عذارت

غلط نداشت دل سوخته چو تاب فراقت

زسینه جست و تنیدن گرفت گرد عذارت

به باغ روی ترا آب داد فیض ز دیده

چنانکه سبزه دمیدن گرفت گرد عذارت