گنجور

 
فیض کاشانی

شهد لطفست گهی در کامم

ز هر قهر است گهی در جامم

گه می تلخ دهی زان لب و چشم

گاه نقل و شکر و بادامم

گاهی از لطف کنی تحسینم

گاهی از قهر دهی دشنامم

من گرفتار توام حاجت نیست

زحمت آنکه کشی در دامم

روز و شب می نشناسم الا

وصل تو صبح و فراقت شامم

سوختم ز آتش هجران و هنوز

در ره چارهٔ وصلت خامم

فیض را شکر وصالت بچشان

چند در هجر تو زهر آشامم