گنجور

 
فیض کاشانی

بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردم

ببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم

به پیش من برفت او با دل صد جای ریش من

ز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردم

نیابم زو اثر هر چند کوه و دشت پیمایم

نگوید زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردم

نه پیکی می‌رسد ز آن کو نه بادی می‌وزد زانسو

بهر سو هر دم آرم رو بگرد خویشتن گردم

چو می‌نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرم

چسان در جستجوی او میان انجمن گردم

خیالش چون ببر گیرم ز سر تا پای گردم او

ز خود بیرون روم از خویشتن، بی‌خویشتن گردم

قدش را چون به‌یاد آرم تو گوئی سرو شمشادم

رخش چون در خیال آرم شوم گل نسترن گردم

حدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون من

جهانی را بدام آرم کمند مرد و زن گردم

چو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشکم

مزاج آهوان گیرم بصحرای ختن گردم

چو چشمش در نظر آرم گهی بیمار و گه مستم

در آن مستی شوم صیاد صید خویشتن گردم

لبش چون در ضمیر آرم یکی ساغر شوم پر می

ز دندانش چو یاد آرم همه درّ عدن گردم

بفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیم

محالی را کنم جا بر محل صید سخن گردم

حدیث آن میان چون در میان آید شوم موئی

ندانم نیستم هستم میان شک و ظن گردم

چو دور از کار می‌بویم بهرجا فیض بیهوده

بیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم