گنجور

 
فیض کاشانی

اهل معنی همه جان هم و جانان همند

عین هم قبله هم دین هم ایمان همند

در ره حق همگی هم سفر و همراهمند

زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده

هم عنان در ره فردوس رفیقان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند

آشکارای هم و واقف اسرار همند

عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست

همه ماننده بهم نادر و اخوان همند

همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم

همه هم آینه هم آینه‌داران همند

مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار

چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند

یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی

در ره صدق و صفا قوت ایمان همند

همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته

دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند

بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند

خار جان و دل خویشند و گلستان همند

یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر

بدل خوش همه دشوار خود آسان همند

همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را

ماتم خویش و خرمی جان همند

دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم

چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند

گر بصورت نگری بی‌سر و بی‌سامانند

ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند

هریکی در دگری روی خدا می‌بیند

همچو آئینه همه واله و حیران همند

حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید

مظهر حسن هم و مشهد احسان همند

همه در روی هم آیات الهی خوانند

همه قرآن هم و قاری قرآن همند

طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه

مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند

غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست

شرح حال دگران را که غم جان همند