گنجور

 
فیض کاشانی

دوای درد ما را یار داند

بلی احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آری

غم بیمار را بیمار داند

و گر از چشم او خواهی ز دل پرس

که حال مست را هشیار داند

دوای درد عاشق درد باشد

که مرد عشق درمان عار داند

طبیب عاشقان هم عشق باشد

که رنج خستگان غمخوار داند

نوای راز ما بلبل شناسد

که حال زار را هم زار داند

نه هر دل عشق را در خورد باشد

نه هر کس شیوهٔ این کار داند

ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید

که جز جانبازی اینجا عار داند