گنجور

 
فیض کاشانی

مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد

بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد

برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری

حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد

سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف

مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد

ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله

کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد

بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت

چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد

کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش

تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد

بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور

تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد