گنجور

 
فیض کاشانی

واعظ به منبر آمد و بیهوده ساز کرد

در حقّ هر گروه سر حرف باز کرد

ملّا به مَدرَس آمد و درس دقیق گفت

حق را ز غیر حق به گمان امتیاز کرد

خالی ز معرفت چو ریاست پناه شد

انکار بر معارف ارباب راز کرد

زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند

عابد نماز را به تکلّف دراز کرد

مغرور شد به عزّت تقدیم در نماز

آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد

صوفی به خانقاه درآمد به وجد و شور

جمع مرید را به لقا سرفراز کرد

بر مَسند محلکه قاضی چو پا نهاد

دست نهفته گیر به هر سو دراز کرد

آن کو میان قاضی و خصمین واسطه است

بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد

فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه

بر وفق مدعای کسان مکر ساز کرد

حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت

بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد

رشوه گرفت محتسب و نرخ را فزود

از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد

کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف

آن میرزا که دست تصدی دراز کرد

مستوفی از زبان قلم حرف می زند

خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد

دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم

کنجی خزید و در به رخ خود فراز کرد

فیض از فریب شعبده اهل روزگار

با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode