گنجور

 
فیض کاشانی

یار آمد از درم سحری در فراز کرد

برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد

هم بر دل شکسته در خرمی گشاد

هم بر روان خسته در عیش باز کرد

اول ز راه لطف در آمد به دلبری

آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد

افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت

کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد

سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار

صد در برویم از گل رخسار باز کرد

گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان

گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد

گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول

گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد

گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد

گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد

پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید

در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد

دامان نگاه دار و گریبان، نمی‌توان

با آستین کوته دستی دراز کرد

بگذار کبریا ز در مسکنت در آ

خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد

هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض

دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد

 
 
 
کسایی

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد

بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد

امیر معزی

آن بت که بر دلم در شادی فرازکرد

یک باره بر دلم دری ز مهر باز کرد

زلف جو سام بر دل مسکین من فکند

تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد

بی‌خواب کرد چشم دلم در فراق خویش

[...]

فلکی شروانی

تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد

صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد

عطار

تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد

دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد

دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد

از جان بشست دست و به جانان دراز کرد

فریاد برکشید چو مست از شراب عشق

[...]

اوحدی

ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد

دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد

کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر

چون قامتش بدید به رغبت نماز کرد

ای دلبری که عارض چون آفتاب تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه