گنجور

 
فیض کاشانی

خورشید فلک روشنی از روی تو دارد

هر جاست گلی چاشنی از بوی تو دارد

چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی

آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد

هر جا که زند خیمه بر و بوم بسوزد

قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد

حیرت‌کده‌ای گشت سراپای وجودم

هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد

گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی

هر عیش که دل راست ز پهلوی تو دارد

هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست

آشفتگی از نکهت گیسوی تو دارد

چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش؟

هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد