گنجور

 
فیض کاشانی

خوشا آن سر که سودای تو دارد

خوشا آندل که غوغای تو دارد

ملک غیرت برد افلاک حسرت

جنونی را که شیدای تو دارد

دلم در سر تمنای وصالت

سرم در دل تماشای تو دارد

فرود آید به جز وصل تو هیهات

سر شوریده سودای تو دارد

دلم کی باز ماند چون بپرواز

هوای قاف عنقای تو دارد

چو ماهی می‌طپم بر ساحل هجر

که جانم عشق در پای تو دارد

دل و جانرا کنم ماوای آن کو

دل و جان بهر ماوای تو دارد

نهم در پای آن شوریده سر کو

سر شوریده در پای تو دارد

فدایت چون کنم بپذیر جانا

چرا کاین سر تمنای تو دارد

چگونه تن زند از گفت‌وگویت

چو در سر فیض هیهای تو دارد