گنجور

 
فیض کاشانی

یک نفس بی یاد جانان برنمی‌آید مرا

ساعتی بی شور و مستی سرنمی‌آید مرا

سر به ‌سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی

جز جمال او به چشمم تر نمی‌آید مرا

هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد

بی محبت هیچ کاری بر نمی‌آید مرا

شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد

ضربتی از عشق تا بر سر نمی‌آید مرا

جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی

هیچ کار از عاشقی خوش‌تر نمی‌آید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی

یک نفس بی عیش و عشرت سرنمی‌آید مرا

غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق، فیض

درّی از دریای فکرت بر نمی‌آید مرا

گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس

جز حدیث عشق در دفتر نمی‌آید مرا