گنجور

 
فیض کاشانی

بمهر تو دادم دل و جان عبث

بعشقت گرو کردم ایمان عبث

زدین و دل من چه حاصل مرا

گرفتی هم این را و هم آن عبث

چه میخواهی از جانم ای بی وفا

چه دای دلم را پریشان عبث

دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد

بسی خانه شد از تو ویران عبث

بیک عشوهٔ دل فریب خوشت

دل عالمی شد پریشان عبث

بجانت که دست از اسیران بدار

مکن جور بر ناتوانان عبث

دل من بود آن دل ای فیض بس

مریز اشگ بر روی سندان عبث

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode