گنجور

 
فیض کاشانی

بخیالت نمی توانم زیست

بی جمالت نمی توانم زیست

تشنهٔ بادهٔ وصال توام

بی وصالت نمی توانم زیست

بی جمال تو نیست ار امم

با جمالت نمی توانم زیست

هر چه با بنده میکنی نیکوست

بی فعالت نمی توانم زیست

زان دهان تلخ و شور و شیرینت

بی مقالت نمی توانم زیست

از لبت آب زندگی خواهم

بی زلالت نمی توانم زیست

شربتی زان لبم حوالت کن

بی نوالت نمی توانم زیست

جای جولان تست عرصهٔ دل

بی مجالت نمی توانم زیست

پای دل را بزلف خویش ببند

بی عفالت نمی توانم زیست

غم عشقش کمال تست ای فیض

بی کمالت نمی توانم زیست