گنجور

 
فردوسی

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد

به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر

چو از گردش روز برگشت سیر

که باری نزادی مرا مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی

چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز

نماند همی برکسی بر دراز

زمانه ز ما نیست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

به یارای خوان و به پیمای جام

ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو

سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند

بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیربازی کند

چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز

درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای

چو پرویز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد

چه کرد این برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان

منم پاک فرزند نوشین روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست

خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود

نیازارم آن راکه مهتر بود

نجویم بزرگی و فرزانگی

همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت

نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام

بینداز کام و برافراز نام

برین گونه تا سال شد بر دو هشت

همی ماه و خورشید بر سر گذشت