گنجور

 
فردوسی

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

جهان آفرین را ستایش گرفت

نیایش ورا در فزایش گرفت

چنین گفت کز داور داد و پاک

پر امید باشید و با ترس و باک

نگارندهٔ چرخ گردنده اوست

فرایندهٔ فره بنده اوست

چو دریا و کوه و زمین آفرید

بلند آسمان از برش برکشید

یکی تیز گردان و دیگر بجای

به جنبش ندادش نگارنده پای

چو موی از بر گوی و ما در میان

به رنج تن و آز و سود و زیان

تو شادان دل و مرگ چنگال تیز

نشسته چو شیر ژیان پرستیز

ز آز و فزونی به یکسو شویم

به نادانی خویش خستو شویم

ازین تاج شاهی و تخت بلند

نجوییم جز داد و آرام و پند

مگر بهره‌مان زین سرای سپنج

نیاید همی کین و نفرین و رنج

من از پند کیخسرو افزون کنم

ز دل کینه و آز بیرون کنم

بسازید و از داد باشید شاد

تن آسان و از کین مگیرید یاد

مهان جهان آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

گرانمایه لهراسپ آرام یافت

خرد مایه و کام پدرام یافت

از آن پس فرستاد کسها به روم

به هند و به چین و به آباد بوم

ز هر مرز هرکس که دانا بدند

به پیمانش اندر توانا بدند

ز هر کشوری بر گرفتند راه

برفتند پویان به نزدیک شاه

ز دانش چشیدند هر شور و تلخ

ببودند با کام چندی به بلخ

یکی شارسانی برآورد شاه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

به هر برزنی جشنگاهی سده

همه‌گرد بر گردش آتشکده

یکی آذری ساخت برزین به نام

که با فرخی بود و با برز و کام