گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیاض لاهیجی

عالم تمام نوحه‌کنان از برای کیست؟

دوران سیاه‌پوش چنین در عزای کیست؟

نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟

جیب افق دریده زدست جفای کیست؟

دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟

بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟

از غم سیاه شد در و دیوار روزگار

این تیره‌فام غمکده ماتم‌سرای کیست؟

این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ

کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟

خون شفق به چهرة ایام ریختند

گل‌های این چمن دگر از خار پای کیست؟

خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش

پیچیده در گلوی نفس‌ هایهای کیست؟

از استماع ناله دل از کار می‌رود

این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟

دل‌ها کباب گشت و درون‌ها خراب شد

این آه دردناک دل مبتلای کیست؟

بر کف نهاده‌اند جهانی متاع جان

دعوی همان به‌جاست مگر خونبهای کیست؟

سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است

آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟

گویا مصیبت همه دل‌های مبتلاست

یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست

آن شهسوار معرکة کربلا حسین

مهمان نورسیدة دشت بلا حسین

گلدستة بهار امامت به باغ دین

آن نخل نازپرور لطف خدا حسین

آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل

آن پارة دل و جگر مصطفی حسین

آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی

یعنی برادر حسن مجتبی حسین

افتاده در میانة بیگانگان دین

بی‌غمگسار و بی‌کس و بی‌آشنا حسین

شخص حیا و خستة خصمان بی‌حیا

کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین

آن خواندة به‌رغبت و افکندة به جور

در دست کوفیان دغا مبتلا حسین

از کوفیان ناکس و از شامیان دون

در کربلا نشانة تیر بلا حسین

از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا

وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین

مانند موج لاله و گل در ره نسیم

بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین

آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست

بی‌بهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین

زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت

این گرد تا به آینة آفتاب رفت

گر صرف ماتم شه دوران شود کم است

هر گریه‌ای که وقف بر اولاد آدم است

جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه

این طاق سرنگون، که هلال محرم است

از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی

پشت سپهر نیز ازین غصه‌‌ها خم است

آوخ ز گریه‌خیزی این درد گریه‌سوز

هر دیده گشت خشک همان دجله یم است

ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت

باز اول مصیبت و باز اول غم است

باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق

افتند در گمان که قیامت همین دم است

زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد

صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است

تا روزگار دل همه آه پیاپی است

تا شب مدار دیده به اشک دمادم است

در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار

این سیل را معامله با عرش اعظم است

در دشت دل قیامت دل‌های مرده کرد

این نالة گرفته که با صور توأم است

چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض

دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است

آوخ که عمر خنده شادی تمام شد

جز آب شور گریه به مردم حرام شد

هر سال تازه خون شهیدان کربلا

چون لاله می‌دمد ز بیابان کربلا

این تازه‌تر که می‌رود از چشم ما برون

خونی که خورده‌اند یتیمان کربلا

آمد فرود و جمله به دل‌های ما نشست

گردی که شد بلند به میدان کربلا

این باغبان که بود که ناداده آب چید

چندین گل شکفته ز بستان کربلا

گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار

خون خورده است خاک گلستان کربلا

آه از دمی که بی‌کس و بی‌یار و همنشین

تنها بماند رستم دستان کربلا

داد آن گلی که بود گل دامن رسول

دامن به دست خارِ بیابان کربلا

گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور

خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا

خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند

آبی به حلق تشنة سلطان کربلا

آبی که دیو و دد همه چون شیر می‌خورند

آل پیمبر از دم شمشیر می‌خورند

از موج گریه کشتی طاقت تباه شد

وز دود آه خانة دل‌ها سیاه شد

تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد

تا بود در درون نفسی صرف آه شد

زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون

باید سیاه‌پوش چو بخت سیاه شد

تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس

این غم غبار آینة مهر و ماه شد

پیغام درد تا برساند به شرق و غرب

پیک سرشک هر طرفی روبه‌راه شد

ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید

این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد

خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی

رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد

هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل

جبریل شد ضمان که بری از گناه شد

فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی

رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد

در گریه کوش تا بتوانی که در خورست

عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست

فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه

در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه

آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود

با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه

بی‌اهتمام حضرت او اهل بیت شرع

چون شرع در زمانة ما مانده بی‌پناه

از دود آه اهل حرم شد سیاه‌پوش

چون خانه‌های اهل حشم خیمه‌ها سیاه

این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد

آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه

اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم

آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه

زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخ‌روی

زآن سوی مانده خصم سیه‌کار روسیاه

چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست

پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه

غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم

حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه

آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ

سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه

پایش رکاب خواهش و دستش عنان‌طلب

تن در کشاکش حرم و دل به حرب‌ گاه

بگرفت دامن شه دین بانوی حرم

فریاد برکشید که ای شاه محترم

دامن‌کشان چنین ز بر ما چه می‌روی!

ما را چنین گذاشته تنها چه می‌روی!

بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز

ای غمگسار مونس شب‌ها چه می‌روی!

اولاد فاطمه همگی بی‌کسند و زار

ای نور دیدة دل زهرا چه می‌روی!

ما پای‌بند صد غم و دردیم هر زمان

پنهان چه می‌خرامی و پیدا چه می‌روی!

دانی که بی‌کسیم و غریبیم و عاجزیم

ما را چنین فکنده به صحرا چه می‌روی!

تو ناخدای کشتی شرع پیمبری

کشتی دین فکنده به دریا چه می‌روی!

در پیش دشمنان که فزونند از شمار

چون آفتاب یک تن تنها می‌روی!

صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد

ای مرهم جراحت دل‌ها چه می‌روی!

ای یادگار یک چمن گل، درین چمن

از پیش بلبلان تمنّا چه می‌روی!

در دست دشمنان ستم‌کار نابکار

افتاده‌ایم بی‌کس و تنها چه می‌روی!

نه محرمی، نه غم‌خور و نه یار و همدمی

بیچاره مانده‌ایم خدا را چه می‌روی!

آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت

آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت

کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید

اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید

پیغام من بس است بدان روضه این‌قدر

کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید

آنگه به سوی تربت زهرا روید زار

آنجا برای من کف خاکی به سر کنید

وآنگه روید بر سر خاک برادرم

آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید

وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل

احباب را ز واقعة من خبر کنید

گویید: کان غریب دیار جفا حسین

گردید کشته، چارة کار دگر کنید

ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید

بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید

هر گه کنید یاد لب چون عقیق من

از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید

هر سال چون هلال محرم شود پدید

بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید

هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد

در صبر آن به واقعة من نظر کنید

در محنت مصیبت دور و دراز من

هر محنتی که روی دهد مختصر کنید

از شیونی که در حرم آنگه بلند شد

دل‌های قدسیان همگی دردمند شد

بعد از وداع کان شرف خاندان آل

آهنگ راه کرد سوی معرض قتال

ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب

با شوق در کشاکش و با صبر در جدال

اندیشة لقای الهیش در نظر

تمهید پادشاهی جاوید در خیال

در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ

دامن کشیده این طرف اندیشة عیال

تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب

چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال

ناگه زخیمه‌های حرم بیشتر ز حدّ

آمد صدای ناله و افغان به گوش حال

برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟

گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال

از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک

وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال

بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن

آورد در برابر آن قوم بد فعال

گفت: ای گروه بدکنش این طفل بی‌گناه

از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال

آبی که کرده‌اید به من بی‌سبب حرام

یک قطره زآن کنید بدین بی‌گنه حلال

پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان

آبی به حلق تشنة او ریخت بی‌گمان

زان آتش ستم که برافروخت روزگار

دل‌های خلق سوخت چه پنهان چه آشکار

افتاد در ملایک هفت آسمان خروش

بگریستند جن و پری جمله زار زار

شد آبِ بی‌قرار زمین‌گیر همچو کوه

شد خاکِ پرثبات سبک‌خیز چون غبار

پیچیده دود در دل آتش ازین ستم

شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار

برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش

برخاست باد تا برد این غم به هر دیار

از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب

وز نیش ناله سینة روحانیان فگار

از طعنة ملامت روحانیان بسوخت

گوی زمین در آتش غیرت سپندوار

روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند

دل‌های دردناک چه گویم که چون شدند؟

بار دگر که سرور جان‌بخش دل‌ستان

آمد به قصد حملة آن قوم بی‌کران

پوشید درع احمد مختار در بدن

بربست تیغ حیدر کرّار برمیان

در بر زره ز جعفر طیّار یادگار

بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان

تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست

بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران

آبی به رنگ شعلة آتش زبانه‌دار

امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان

شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس

شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان

کرده چو شعله از تف سینه زبان برون

وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان

گر آب بسته‌اند از آن لعل لب چه باک

خود تشنگی به لعل چسان می‌کند زیان!

شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی

خون شد چو آب از بن هر تار مو روان

افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین

چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان

آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!

وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!

بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد

خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد

صحرای راز خار سنان در جگر شکست

دریای راز موج گره بر جبین فتاد

آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید

فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد

برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار

شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد

بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد

بس رخنه‌ها به خانة دین مبین فتاد

نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه

اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد

سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد

کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد

آمد قیامتی به نظر اهل بیت را

چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد

از دیدة رکاب تراوید خون درد

در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد

غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت

کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد

در دشت کربلا همه از قطره‌های اشک

تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد

هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال

گشتند نغمه‌سنج به مضمون این مقال

رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی

ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی

رفتی تو شاد و در بر ما تیر‌کوکبان

یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی

رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب

وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی

رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان

روز سیه به مردم عالم گذاشتی

رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم

ما را غریب و بی‌کس و پرغم گذاشتی

رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار

ما را غریق اشک دمادم گذاشتی

جنّ و ملک ز هجر تو در گریه‌اند و سوز

تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی

رفتی و روزگار یتیمان خویش را

چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی

ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار

بی‌غمگسار و مونس و همدم گذاشتی

بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم

خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی

روح رسول از غم این غصّه خون گریست

جان بتول زار چه گویم که چون گریست

آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی

آن مادر حسین و حسن سرور نسا

با جیب پاره‌پاره و با جان چاک‌چاک

در معجر مصیبت و در کسوت عزا

آید به عرصه‌گاه قیامت به صد خروش

بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی

بر فرق سر چو لاله شده موج‌زن ز خون

عمامة به خون شده رنگین مرتضی

از دست راست جامة سبز حسن به دوش

وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا

آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش

آید به شورشی که درد صفّ انبیا

افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع

فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا

در بارگاه عرش درآید به دادخواست

بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا

انداخته به قائمة عرش دست صدق

زانو زده به محکمة داور جزا

جبریل مضطرب شود از جرم این عمل

لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا

آن دم جزای این عمل زشت چون شود!

در روز حشر حاصل این کشت چون شود!