گنجور

 
فرخی سیستانی

خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر

بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر

میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک

میر یوسف که همی زنده کند نام پدر

بدر خانه آن بار خدای ملکان

کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور

کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر

کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در

هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار

وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر

هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی

وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر

خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند

آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر

بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن

بدل کنگره بر برجش زرین مغفر

بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری

رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر

سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر

همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر

بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ

دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر

این بدستی در می کرده و دستی دینار

آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر

پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را

بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر

مطربان رودنواز و رهیان زرافشان

دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور

زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی

دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر

این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!

وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!

راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال

آن زدینار درست و این ز مشک اذفر

نه هماناکه چنین داشته بود افریدون

نه همانا که چنین ساخته بود اسکندر

تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت

وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟

از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان

حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر

بپسند دل خویش از پی او خواست زنی

ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر

هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد

کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر

آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش

نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر

آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند

سر به عیوق برآورد و ازو چید ثمر

خدمت میر همی کرد ز دل تا از دل

خدمت او کند امروز هر آن کو برتر

خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر

لاجرم میر کله داد مر او را و کمر

اینت آزادگی و بار خدایی و کرم

اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر

از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد

آن ملک زاده آزاده کهتر پرور

خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود

بس عجب نیست اگر مه بود از هر مهتر

خنک آنان که خداوند چنین یافته اند

بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر

هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال

هم ستوده بنوالست ستوده بهنر

چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس

چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر

تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل

تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر

او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان

او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر

گر خطر خواهی از درگه او دور مشو

ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر

زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف

زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر

تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش

تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر

کامران باد بجنگ اندر با زور علی

پادشا باد بملک اندر با عدل عمر