گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

ای سرا پای سرشته ز می و شیر وشکر

شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر

لب تو طعم شکر دارد و دراصل گلست

کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر

بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام

هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر

هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن

تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر

یا تو از جمله بت رویان چیز دگری

یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر

من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی

بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر

تا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده ام

با خلل گشت همی حال من و حال حذر

جای شکرست نگارا که تو در پیش منی

ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر

عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود

دولت میر نگهبان منست ای دلبر

میر بواحمد بن محمود آن بار خدای

که چو خورشید بر افروخته زو روی گهر

آن پسندیده به رادی و به حری و معروف

آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور

از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی

بسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدر

اندرین ایام از نادره ها نادره است

پسری با پدر خویش موافق به سیر

این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد

تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر

پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست

پسر از مردی با پیل زند هزمان بر

پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر

پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر

پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی

پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر

آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در

وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر

سخن آرایان آنجا که سخن راند میر

خیره مانندو ندانند سخن برد بسر

سخن آموزد از و هر که سخنگویترست

وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر

این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک

شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر

باش تا بینی این اختر و این بخت بلند

چه کنندو چه نمایند به ایام اندر

کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد

گنجهای ملکانست و ولایت یکسر

میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد

تاببیند هنر و دولت و اقبال پسر

دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل

دولت عالی با همت عالی همبر

آخر آن دولت و آن همت کاری بکند

این سخن را که همی گویم بازی مشمر

باش تا شاه جهان میر مرا امر کند

که سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذر

دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای

پس بپیروزی برگرد و بشای و ظفر

آن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژاد

که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر

بسوی غزنین با مال گران حمل کند

بنه خان ختا با بنه خان تتر

تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال

تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر

شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت

خانمان عدوی دولت او زیر و زبر

عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز

روز عید عدوی دولت او هر چه بتر

 
 
 
کسایی

از خضاب من و از موی سیه کردن من

گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر!

غرضم زو نه جوانی است؛ بترسم که زِ من

خردِ پیران جویند و نیابند مگر!

فرخی سیستانی

رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر

خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر

بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم

رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر

سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۶ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

عید شاداب درختیست که تا سال دگر

از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر

بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ

بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر

زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟

تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟

مشاهدهٔ ۱۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر

عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر

غم عشق تو روانم بلب آورده بلب

درد هجر تو توانم بسر آورده بسر

شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه