گنجور

 
فرخی سیستانی

گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری

اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری

نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی

این سخن دارد جانا به دگر کوی دری

بوسه‌ای را چه خطر باشد کز بهر ترا

جان شیرین مرا نیست بر من خطری

دو شکر داری و تو ساده همین دو شکری

ای شکر! روزی من زان دو شکر کن شکری

من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ

مژه‌ای نیست که باریده نیم زان گهری

بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی

بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری

من ندانستم هرگز که ز تو باید دید

هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری

همه اندوه دل و رنج تن و درد سری

وین دل مسکین دارد به هوای تو سری

گله‌های تو کنون کرد نخواهم که کنون

پیش بر دارم شغل ملک داد گری

تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا

پسری داد خداوند و چگونه پسری

پسری داد گرانمایه که در طالع او

هر ستاره فلک راست به یکی نظری

به بزرگیش به صد روی همی حکم کند

هر ستاره نگری و هر ستاره شمری

برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد

هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری

نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست

بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری

پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست

که پدر همچو درختست و پسر همچو بری

من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن

که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری

هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی

هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری

زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس

پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری

همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش

بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری

چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت

کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری

در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک

همچواسکندر هر روز بود در سفری

ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی

کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری

تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم

به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری

شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری

بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری

عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد

این سخن بیخردی گوید یابی بصری

هر که او را به تو مانندکند هیچکست

باز نشناسد گویند بهی از بتری

تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب

تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری

تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت

گهر کوه نسا چون گهر کوه هری

پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر

پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری

دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی

دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری

 
 
 
فرخی سیستانی

دل من خواهی و اندوه دل من نبری

اینْت بی‌رحمی و بی‌مهری و بیدادگری

تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی

من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری

غم تو چند خورم و انده تو چند برم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
منوچهری

چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری

باز برگرد به بستان در چون کبک دری

تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری

که به چشم تو چنان آید، چون درنگری

مسعود سعد سلمان

آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد

زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری

تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری

زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری

می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک

[...]

امیر معزی

گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری

گشت تابنده ز دریای معانی گهری

سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک

ملک‌العرش عطا داد ملک را پسری

ملک باغ‌ است و در آن باغ‌ ملک سنجر هست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری

آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری

خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ

از در آنکه شب و روز درو در نگری

گرمی و تری در طبع هلاک شکرست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه