گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم

جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم

آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو

خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم

نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت

نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم

ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم

یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم

صد حلقه انگشتری از تیر تو در دل

دارم ز خط مهر تواش نقش نگین هم

فانی چه غم از جور چو عشاق بلا کش

دارند عوض وصل گمان بلکه یقین هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode