گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

دل صدپاره‌ام از لعل تو خونست دگر

هر دم از رهگذر دیده برونست دگر

دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا

گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر

ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع

که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر

آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست

در سرم آتش مستی و جنونست دگر

دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد

در کف عشق یکی طفل زبونست دگر

رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای

کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر

ای طبیب از سر فانی مگذر زان که ز هجر

ضعف بیرونش به اندوه درونست دگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode