گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

جهان که مرحله تنگ شاهراه فناست

درو مجوی اقامت که راه شاه و گداست

کجا محل اقامت که قاطعان طریق

بنقد دین و دل اندر کمین پی یغماست

چه مرحله است که پا نانهاده بهر شدن

ز بام مرحله کوس رحیل را غوغاست

عجب رهی که نه مبداء بود درو ظاهر

غریب بادیه ای کس نه مقصدی پیداست

درو نکرده مکان مرد و زن همی گذرند

ازان زمان که گذرگاه آدم و حواست

چو کار ام و اب اینست بس بفرزندان

همی بارث رسد کان عبارت از تو و ماست

هزار سال درین کهنه دیر اگر مانی

که مدتش بیکی لمحه گر نهی نه سزاست

چرا که وقت شدن بعد طول این مدت

اگر به نیم نفس گیریش نیاید راست

درین مکان نه امید نشستن است بکس

که از تهتک او ناشسته باید خاست

عجب نگر که مکانی چنین مضیق بتست

چنان وسیع که گویی که لامکانش فضاست

عجبتر آنکه ترا با هزار رنج در او

ز چرخ صد غم و از اختران هزار جفاست

ز چرخ این رسدت دوره شبانروزی

که صبح عیش تو هر رزو ازو بشام عناست

بجام اخضر گردون اگر نکو نگری

ز بهر قتل تو دانی که پر ز زهر فناست

بدور مهرش اگر بنگری شود معلوم

که از شعاع بقصدت دو صد سنان بلاست

ز چرخ نیز بدان اختیار این گردش

که او هم اندر گردش زبون دست قضاست

چه اختیارش باشد که در هزاران قرن

که دست قدرتش افکنده در ته و بالاست

بکام خویش نیارست یک دم آسودن

چنین که چون من سر گشته حال بی سر و پاست

بقدر مهر نگویم که قدر یک ذره

ز حال خود نه فزایش گشته و نه کاست

ز سعد و نحس نجومش که در جهان اثرست

همه بامر خداوند قادر یکتاست

هر آنکه کون و فساد جهان بچرخ و نجوم

نهاده دیده حق بینش را رسیده عماست

کس ار بفسحت غبر او رفعت چرخست

که این زبونی با وی ز چرخ تا غبراست

دلش زکان شده صد پاره خون و بر سر خاک

اگرچه کوه به قدر رفیع گردون ساست

نه بیشه شیر کشنده نه موش مرده به کوی

ز جور مور ضعیفش چنان که رنج و عناست

به بین به پیل فلک هیکل قوی پیکر

که بر تن از سر خرطوم پشه اش چه بلاست

همان پلنگ که خواهد بمه زند پنجه

به پوشت باز شده پنجه اش چه سان ته پاست

به تلخکامی چینها به روش بین گرچه

که از تلاطم امواج بحر قله زداست

نهنگ اگرچه بود قهرمان کشور بحر

بکرم آبی ای از خود فزون همیشه غذاست

باژدها چه نگه میکنی به گنج به بین

که مانده هر یکی از حرص چند اژدرهاست

سخن نگوی ز عنقا که هر که قانع شد

فراز قاف قناعت بدان که او عنقاست

نگر با بر بهاری و اشک و فریادش

که چون سیاه لباس از برای خود بفزاست

دگر بصرصر بنیاد کن نگر که چه نوع

ز خاکسارئی در دشتها جهان پیماست

عقاب گرگ فکن بین که در کف صیاد

بجز دو بال و دمش خرد رو به صحراست

به بند طغرل و شاهین نگر چو کشتنیان

ببسته چشم پی قتلشان زمان دغاست

چو ز آفرینش ظالم وشان برین نهجند

طریق ظلم کشان هم بجنب این پیداست

اگرچه آهوی چین راست نافه پر مشک

چو نافه پوست کنندش بگوی کش چه خطاست

نه طوق مشکین دارد تذرو بر گردن

نشان چنگل بازش بمانده بر اعضاست

درین که قهقه زن کبک خون خورد دایم

نشان حمرت منقار و رنگ پنجه گواست

دلیل آنکه فصیحان نکته شیرین هست

زبون محبس ظاهر ز طوطی گویاست

نشان آنکه صبیحان پاک عارض شد

اسیر خاری آثارش از گل حمراست

بنعلهای مذهب مبین پر طاوس

که نعلهاش بر اعضا ز تیغ رنج و عناست

فتاده بلبل بیدار درون خاکستر

درون باغ ملاهت ز آتش سوداست

عجبتر اینکه گل دلربای آتش رنگ

بخون نشسته ز اندوه و چاک کرده قباست

اگرچه نیست ز سرگشتگی به پروانه

بغیر سوز و گدازی که واله و شیداست

بشمع سوختن و مردنش نگر که چه سان

پی عزای خودش گاه ناله گاه بکاست

ز مور اگرچه همی شرزه شیر در رنجست

چه سود چون که خودش پایمال در ته پاست

ز پشه گرچه به پیل دمان رسد آزار

ز دود یک سر گین دود سانش رو بقفاست

اگرچه جوهر علویست آتش روشن

چه لرزه ها ز تب محرقش که بر اعضاست

هوا ممد حیاتست خلق را لیکن

نگر که چون ز تعفن ازو بدهر وباست

اگرچه هست من الماء کل شی حی

غریق او را موتست ازو کجا احیاست

مگو که خاک بود منبع سکون و قرار

ز باد چرخ زنان پیکرش نگر که سباست

بهیچ شی ز اشیا جنس مخلوقات

اگر قوی و ضعیف و اگرچه شاه و گداست

بدهر کامی بی محنتی میسر نیست

بغیر قادر بیچون که خالق اشیاست

هر آنچه شد ز ازل آفریده تا بابد

زبونیش همه بر آفریدگار گواست

چو شد یقین که چنین است کار خالق خلق

بغیر آن نشود هر چه هست او را خواست

پس آنچه کرده ترا امر و نهی ما امکن

بباید از پی آن خویش را گرفتن راست

نخست هر چه ترا فرض و واجب است بشرع

نوافل و سنن آن جمله را طریق اداست

بیان معتقداتت که نام شد ایمان

که گفتنش بزبان داشتن بدل شد راست

نخست داشتن ذات پاک حق میدان

بدین طریق که باقیست بلکه عین بقاست

وجود اوست که او هست و بود و خواهد بود

بنسبت احدیت بخورد حمد و ثناست

صفات او نبود منحصر بچون و بچند

حیات و علم و ارادت بقدرت و اسماست

دگر که فاعل مختار اوست فعل ازوست

وجود گیرد نیک و بد آنچه کرده فضاست

دگر ملایکه میدان مسبحان سپهر

که ذکر هر یک تسبیح نام پاک خداست

دگر بود کتب او که هر چه آنجا هست

همه حقست و کلام مهیمن داناست

دگر بود رسل این نوع کو فرستادست

بخلق و هریکشان رهبر طریق هداست

محمد عربی پیشوای خیل رسل

اگر بخلق موخر ولی بذات اولی است

دگر بزندگی بعد مرگ یوم نشور

عقیده کردن باشد که هست آن همه راست

دگر وجود همه خیر و شر که از قدرست

بدان صفت که بتقدیر خویشتن آراست

ز بعد معتقداتت که نام شد ایمان

ز پنج رکن مر اسلام را همیشه بناست

بیان اشهد ان لا اله الا الله

محمد آنکه رسالت بذات او برپاست

صلوة خمسه دگر پنج گنج اسلامست

معاف نبود ازین گر ذکور یا که نساست

ز بیست نیم درم بعد از آن تصدق دان

که دادنش بودت فرض کان حق فقراست

دگر ز سالی سی روز روزه داشتن است

که روزی آنکه خورد داشتن دو ماه جزاست

دگر عزیمت حج شد بشرط امن طریق

ور استطاعت آن نبودش بکس نه رواست

ز بعد معتقدات این بود عباداتت

که بس شرایط بسیار هم درین اثناست

اگرچه ظاهرشان هست جسم هر یک را

نهفته روحی باشد که نام آن تقواست

بدانچه شرع نکرده‌ست امر و اهل الله

شوند مرتکبش گونه گون ریاضتهاست

ز لا اله که مذکور گشت و الا الله

بسی کسی که بدین نوع غرق این دریاست

اگر قطار فلک جمله بگسلند از هم

غریق را ز خس موج رو کجا پرواست

شهود بین که ز زخمش کشند پیکان را

که صلوة نه واقف که رفت یا برجاست

بسا مصلی کو از پی دو رکعت شب

ز بهر ختم کلام الله ایستاده به پاست

زکوة بین که چو شد چل درم یکی دیگر

گرفته فرض کند صرف کین ز عین رضاست

بصوم بین که چهل روز را بیک نیت

نموده قطع که دل فارغ از شراب و غذاست

چه طوف کعبه که احرامش از در خلوت

ز شرق مهر صفت رو بجانب بطهاست

روندگان ره حق بدین سلوک و طریق

روند و خاطرشان پاک از خطور و ریاست

تو گر گواهی وحدت دهی بذات خدا

کنی توقع مزد و برین خدای گواست

وگر سری بسجود آوری بغیر وضو

بشهرتش چو مؤذن بعالمیت نداست

وگر ز مخزن قارونیت به نیم درم

خلل رسد همه روزت گزاف و لاف سخاست

ورت بخاطر صومست روزی از سی روز

غذای شام تو از خوان بیوه زن یغماست

ورت عزیمت حج شد مراد ازان سفرت

امید ده سی و چل سود کردن سوداست

همه که ذکر شدت شیوه مسلمانیست

ز فسق ظلم تو رانم چو نیم نکته بلاست

پیاله های پراپر خوری ز نامردی

وزان بخاطر تو دم بدم خیال زناست

چو آنت گشت میسر نکرده غسل هنوز

میان خلق بد عوی مردییت غوغاست

عجبتر آنکه زنت را بمردگی چون تو

همین معامله رفتست خود همینت سزاست

ترا ز تقوی خویش و ز عفت زن هم

وقوف لیک خیالت ز مرد و زن اخفاست

جز آنت فعل نباشد چنین که قوت و قوت

همه ز گوشت خوکیست کان ز وجه رباست

به فرق صد زکریا اگرچه اره کشند

به مخلصش چو دهی یکدرم بجانت عزاست

باین لیمی و دل مردگی مه دعویت

ز عفت زکریا و عصمت یحیی است

دلت که خیل شیاطین و دیو را وطنست

وطن نه مزبله شان گشته بل ازان اولیست

ملایک ار گذرند از فراز آن کشور

که چون تویی را در وی نشیمن و مأواست

ز متن باطن شومت همه هلاک شوند

چنانکه گویی آن خیل را فتاده وباست

بدین صفات ولی پیش خویش محبوبی

چنانکه بر همه خلق جهانت استغناست

عذاب آتش دوزخ همت بود صد حیف

که شعله را ز عذاب تو مردن و اطفاست

بزرگوار خدایا بهر چه کردم شرح

منم نه بلکه فزونیم ازان ز نفس دغاست

حیات خویش که آن یکنفس اگر باشد

بیاد تو خوشتر از جهان و مافیهاست

بامرو طاعت شیطان نموده ام ضایع

کزان کنونم واحسرتا و واویلاست

نه بلکه خیل شیاطین مرا شده تابع

بدین تتبعشان دیو نیز از شرکاست

هزار فرسنگ از چون خودی چو بگریزم

بجاست لیک چو من مدبری بدهر کجاست؟

بدیو و شیطان تعلیم کرده شد نفسم

که هیچ یک نتوانست کرد آنچه او خواست

که جوانیم این نوع بود کج رویشی

بگاه پیری خود کج روی نیاید راست

هزار بار اگر خویش را کشم چه از آن

بدرد مهلک من خویشتن کشی چه دواست

ولی هزارم چندین اگر گنه باشد

به پیش رحمت عامت چو پیش چرخ سهاست

ز بحر رحمت تو قطره تواند شست

سیاه نامگی از دود معصیت که مراست

نگویم اینکه چه سانم بدارو چونم بر

بدار راضیم آخر ترا بآنچه رضاست

ز غیر خویش رهان لطف کرده فانی را

نصیب ساز طریق فنا که عین بقاست

چنان بیاد خودش محو ساز و مستغرق

که نگذرد بدلش هر چه غیر یاد خداست

شد این قصیده چو قوت قلوب اهل سلوک

ازان تعیین قوت قلوبش از اسماست

هر آنکه خواند و با این عمل کند شک نیست

که از حدیقه قلبش ثمر بهشت آساست

ازان نعیم بهشتش چو قوت قلب رسد

شکسته قلب مرا نیز ازان نعیم رجاست

چنانکه اهل طرب صاف می چو نوش کنند

ز دور ساغر شان قطره نصیب تراست

خدا بناظم و قاری و راقمش بخشد

هر آنچه مصلحت دین و دنی و عقبی است