گنجور

 
فلکی شروانی

چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را

غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را

تا رخ تو به دلبری، دایره جمال شد

ساخت زمانه از رخت، نقطه فتنه خال را

عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو

زآنکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را

نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک

باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را

گر به هزار جان مرا دست رسد به جان تو

کز پی تو فدا کنم، شکر شب وصال را

نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود

طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را

با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود

طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را

ای (فلکی) غلام تو، چون فلکی به سر کشی

بس که غلام شد فلک، شاه فلک خصال را

ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را

مالک ملک بخش را، داور بی همال را

خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او

هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را

شیردلی که روز کین، بازوی چرخ زور او

کرد مثابه قدر، تیغ قضا مثال را

ای به قوام عدل تو، داده سعادت و شده

باز امان تذرو را، یوز امین غزال را

تا به بقای لم یزل، در نرسد وجود کس

عمر تو باد پادشا، ملکت لایزال را

تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه

راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را

باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو

وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را

عین جلالتی مباد، از تن دریغ تا ابد

عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را