گنجور

 
بابافغانی

عاشقان را در سر شوریده سودا آتشست

در بدن خون نشتر و در دل سویدا آتشست

تن نخواهد خوابگاه نرم چون گر مست دل

گلخنی را زیر و پهلو فرش دیبا آتشست

میگدازم از حیا تا از تو می جویم مراد

در نهاد بیدلان عرض تمنا آتشست

خواب مستی کرده می سوزم ز آشوب خمار

چون نسوزم چون مرا در جمله اعضا آتشست

می مخور بسیار اگرچه ساقیت باشد خضر

کانچه امشب آب حیوانست فردا آتشست

مرد صاحبدل رساند فیض در موت و حیات

شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست

گر چنین خواهد کشید از دل فغانی آه گرم

تا نفس خواهد زدن گلهای صحرا آتشست