گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عین‌القضات همدانی

ای عزیزاین حدیث را گوش دار که مصطفی- علیه السلام- گفت: «مَنْ عَشِقَ وَعَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شهیداً». هرکه عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد. اندر این تمهید عالم عشق را خواهیم گسترانید هرچند که می‬کوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می‬دارد؛ و با این همه او غالب می‬شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!

کارم اندر عشق مشکل می‬شود

خان و مانم در سر دل می‬شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من بمنزل می‬شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد، و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتشاست هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و برنگ خود گرداند.

در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست

با جان بودن بعشق در سامان نیست

درماندۀ عشق را از آن درمان نیست

کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز بخدا رسیدن فرض است، و لابد هرچه بواسطۀ آن بخدا رسند، فرض باشد بنزدیک طالبان. عشق بنده را بخدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد. ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن، فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود، او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود؛ تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود، گرفتار عشق لیلی شود. بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد:

نادیده هر آنکسی که نام تو شنید

دل، نامزد تو کرد و مهر تو گزید

چون حسن و لطافت جمال تو بدید

جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید

کار طالب آنست که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است؛ بی عشق چگونه زندگانی کند؟! حیات از عشق میشناس وممات بی عشق می‬یاب:

روزی دو که اندرین جهانم زنده

شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم

و آن دم میرم که بی تو مانم زنده

سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد، و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد، مجنون و بی حاصل است. هرکه عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرای بود؛ عاشقی بی خودی و بی راهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی!

عاشق شدن آیین چو من شیداییست

ای هرکه نه عاشقست او خود راییست

در عالم پیر هر کجا برناییست

عاشق بادا که عشق خوش سوداییست

ای عزیز پروانهقوت از عشق آتش خورد بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون بآتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش، چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است:

اندر تن من جای نماند ای بت بیش

الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش

گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش

ترسم که بعشقت اندر آید سرنیش

چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود؛ همه نار شود. از خود چه خبر دارد! و تا با خود بود، در خود بود؛ عشق میدید و عشق قوتی دارد که چون عشق سرایت کند بمعشوق، معشوق همگی عاشق را بخود کشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوت میدهد و اورا می‬پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است؛ معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوت باشد بدین طمع خود را بر میان زند، آتش شمع که معشوق باشد باوی بسوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد: نه عشق و نه پروانه. و پروانه بی طاقت و قوت این می‬گوید:

ای بلعجب از بس که ترا بلعجبیست

جان همه عشاق جهان از تو غمیست

مسکین دل من ضعیف و عشق تو قویست

بیچاره ضعیف کش قوی باید زیست

بدایتعشق بکمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد، و بی عشق او را مرگ باشد. در این حالتوقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زیرا که نه ازوصال او را شادی آید ونه از فراق او را رنج و غم نماید. همۀ خود را بعشق داده باشد.

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان

هجران و وصال تو مرا شد یکسان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان

خواهی تو وصال جوی خواهی هجران

ای عزیز ندانم که عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق. عشقها سه گونه آمد، اما هر عشقی درجات مختلف دارد: عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه. عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود، عشق میانه دریغا نمی‬یارم گفتن که بس مُخْتصر فهم آمده‬ایم! اما انشاءاللّه که شمه‬ای برمز گفته شود.

ای عزیز معذوری که هرگز «کهیعص» با تو غمزه‬ای نکرده است تا قدر عشق را بدانستی. ای عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند، عاشق را از آن قوتی و حظی نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند، قرار و سیری نیاید. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که می‬گوید: «إِنّ لِلّهِ سِبعین أَلفَ حجابٍ مِنْ نورٍ و ظُلْمَةِ لَوْ کَشَفَها لَأَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِه کُلَّ مَنْ أَدْرَکَهُ بَصَرُهُ» این حجابها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ اما خواص خواص را حجابهای نور صفتهای خدا باشد؛ و عوام را جز از این حجابها باشد هزار حجاب باشد: بعضی ظلمانی و بعضی نورانی، ظلماتی چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل و کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الاخلاق الذمیمه، و حجابهای نورانی چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الی سایر الاخلاق الحمیده.

دریغا ندانی که چه می‬گویم! آفتاب «أللّهُ نورُ السَّمواتِ والأرض» بی آیینۀ جمال محمد رسولُ اللّه دیدن دیده بسوزد، بواسطۀ آیینه مطالعۀ جمال آفتاب توان کردن علی الدوام؛ و چون بی آیینه معشوق دیدن محالست و در پرده دیدن ضرورت باشد. عاشقی منتهی را پرده و آینه جز کبریاءاللّه و عظمت خدای تعالی دیگر نباشد. از مصطفی بشنوکه «لَیْسَ بَیْنَهُم و بین أنْ یَنْظُروا الی ربهم فی الجنة إِلاّ رداءُ الکبریاء علی وَجْهِه».

دریغا گویی: مصطفی را- علیه السلام- در عشق، آیینه چه بود؟ گوش دار از حق تعالی بشنو: «لَقَدْ رأی مِنْ آیات رَبِّه الکُبْری»؛ ابوبکر الصدیق پرسید که یا رسول اللّه این آیات کبری چیست؟ «فقال: رَأیتُ ربّی عزَّوجَلَّ لَیْسَ بینی و بینَهُ حِجابٌ الاَحجابٌ مِنْ یاقوتةِ بیضاءَ فی روضةِ خضراء». جانم فدای آنکس باد که این سخن را گوش دارد. این نشنیده‬ای که رسول اللّه- علیه السلام- جبریل را پرسید که «هَلْ رَأَیْتَ ربّی»؟ ای جبرئیل! خدای را تبارک و تعالی دیدی؟ جبرئیل گفت: «بینی و بینَه سبعون حِجاباً مِنْ نورِ لَوْ دَنَوْتُ واحداً لَاحْتَرَقْتُ» گفت: میان من که جبرئیل‬ام، و میان لقاءاللّه هفتاد حجاب باشد از نور؛ اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید، سوخته شوم.

ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه می‬گوید: «وَقَرَّبْناه نَجِیّا». مُجاهِد اندر تفسیر این آیت می‬گوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک می‬کرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت، تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی، گفت: «ربِّ أرِنی أَنظُرْ إِلیک» موسی آوازی شنید که «نودِیَ مِنْ شاطِیءِ الوادیِ الأَیمنِ فی البقْعَةِ المبارَکَةِ مِنَ الشجرَةِ أنْ: یا موسی إِنّی أنااللّهُ ربُّ العالمین». این درخت، نور محمد را می‬دان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید.

دریغا دانی که چرا این همه پرده‬ها و حجابها در راه نهادند؟ از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گردد،تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بی حجابی. ای عزیز جمال لیلی دانه‬ای دان بردامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبی سازد از آن عشق؛ خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛ تاپختۀ عشق لیلی شود، آنگاه بارکشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن.

ای عزیز تو ببین که با موسی چه می‬گوید: «وَقرُّبْناه». آن ندیده‬ای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید؟ اول رایضی باید که برنشیند، تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند. این خود رفت، مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است، و شعاعش سوزنده است. این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی‬قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند؛ نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن، و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند:

غمگین باشم چو روی تو کم بینم

چون بینم روی تو بغم بنشینم

کس نیست بدینسان که من مسکینم

کز دیدن و نادیدن تو غمگینم

ای عزیز یاد آر آن روز که جمال «أَلَسْتُ بِرَبّکُمْ» بر تو جلوه می‬کردند وسماع «وإنْ احدٌمن المُشْرکین اسْتَجارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهِ» می‬شنیدی! هیچ جان نبود که نه وی را بدید و هیچ گوش نبود الا که از وی سماع قرآن بشنید. اما حجابها برگماشت تا بواسطۀ آن حجابها بعضی را فراموش شد و بعضی را خود راه ندهند تا مقام اول، و کار بعضی موقوف آمد بر قیامت و بعضی جز این نمی‬گویند:

اول که بتم شراب صافی بی درد

می‬داد، دلم ز من بدین حیله ببرد

و آنگاه مرا بدام هجران بسپرد

بازار چنین کنند با غر چه و گرد

دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمی‬گذارد که عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد! مگر که مصلحت در آن بود! و الا بیم سودای عظیم بودی! و جنون مفرط علت دیگر است، و سهو و نسیان دیگر. بیگانگان خود را و نااهلان، عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که «لقد کُنْتَ فی غَفْلَةٍ مِنْ هذا». از این جماعت جای دیگر شکایت می‬کند که«یَعلَمون ظاهراً من الحیوة الدنیا وَهُمْ عَن الآخرةِ هُمْ غافلون». عشق کار معین است خود همه کس دارند؛ اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد. این غفلت نشان بدبختیست.

اما غفلتی که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند، آن خود نوعی دیگر باشد. سهو در راه مصطفی نهادند که «انّی لاأسهُو وَلکِنْ أُشهی» گفت: مرا سهو نیفتد، اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضی اللّه عنه- گفت: «لَیْتَنی کُنْتُ ذلک السَهْو» گفت، ای کاشکی من این سهو بودمی که اگرچه سهو می‬خواند اما یقین جهانیان باشد. «حُبِّبَ إلیَّ مِندُنْیاکُمْ ثَلاثَةٌ» همین معنی دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندی ذره‬ای در دنیاقرار نگرفتی. این محبت سه گانه را بند قالب او کردند تا شصت و اند سال زحمت خلق اختیار کرد؛ واگرنه، دنیا از کجا و او از کجا؟ و خلق از کجا و همت محمد از کجا؟! «مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی»! هرکسی را بمقامی بازداشته‬اند، و آن مقام را مقصود و قبلۀ او کرده‬اند. هر کسی را بدان راضی کرده؛ چون وقت «النّاس نِیامٌ فَإِذا ماتوا انْتَبَهُوا» بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند، آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبوده‬اند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است:

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم

دور از تو هزار گونه محنت دیدیم

در کوی هوس پردۀ خود بدریدیم

تو عشوه فروختی و ما بخریدیم

عاشق مبتدی را که دنیا حجابش آمد، هنوز پخته نبود. عشق ازلی را چون آوردند، در میان جان ودل پنهان بود؛ چون که در این جهان محجوب آمد راه بهسرّعشق نبرد و عشق خود او را شیفته و مدهوش می‬داشت و او خود می‬داند که او را چه بوده است. پیوسته با حزن و اندوه باشد. ای عزیز این مثال را گوش دار. کودک ده ساله زنان را دوست دارد. اما هنوز اهلیت فراش نداردتا وقت بلوغ: چون بالغ شود، قصد مراد خود کند. اگر مرادش حاصل شود فهوالمراد واگر نشود آن حب و اقتضای شهوت بلوغ سر از درون او بر کند، و در طلب قوت و مقصود خود آید. و بعضی باشند که از این مقام جز اضطراب و بی شکیبایی حاصل ایشان نباشد و نداند که اورا چیست.

اول مقام از مقام مرد رونده این باشد که درمانده و متحیر باشد. داند که او را حالت «ألستُ بِرَبِّکُم» بوده است؟ اما جز خیالی از آن باوی نمانده باشد، و در آن خیال متحیر و شیفته مانده باشد:

یک روز گذر کردم در کوی تو من

ناگاه شدم شیفتۀ روی تو من

بنواز مرا که از پی بوی تومن

ماندم شب و روز در تکاپوی تو من

طالب گوید: کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست آوردمی که راه خیال چنان نباشد که راه عیان! و آن راه که از سر فراغت بخود کنند، چنان نباشد که بمعشوق و عشق کنند. اگرچه فترتی از راه صورت و حجابی از راه بشریت دامن گیرشود، این خود بلای راه همه بود.

با خود گوید: اگر این بار با سر حقیقت خود افتم، عهدی بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پروای دیگر کس نکنم، و جان را بعد از این فدا کنم:

آیا بود آنگه که باز بینم رویت

در دیده کشم چو سرمه خاک کویت

گر قدر تو دی همی ندانست رهی

امروز همه جهان وتای مویت

دانی از عزیز که جمال لیلی با عشق شیفتۀ مجنون چه گوید؟ می‬گوید: ای مجنون اگر غمزه‬ای زنم، اگر صد هزار مجنون صفت باشند که همه از پای درآیند و افتادۀ غمزۀ ماشوند. گوش دار که مجنون چه می‬گوید. می‬گوید: فارغ باش که اگر غمزۀ تو فنا دهد مجنون را، وصال و لطف تو بقا دهد. مجنون عاشق را اگرچه فنا از معشوق باشد، اما هم بقا از معشوق یابد. دل فارغ دار:

گر رنگ رخت بباد بر داده شود

باد از طرب رنگ رخت باده شود

ور تو بمثل بکوه بر بوسه دهی

کوه از لب تو عقیق و بیجاده شود

محرمان عشق، خود دانند که عشق چه حالتست؛ اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد. خلعت عشق، خود هر کسی را ندهند؛ و هر کسی خود را لایق عشق نباشد و هر کهلایق عشق نباشد خدای را نشاید؛ و هر که عشق را نشاید، خدای را نشاید. عشق با عاشق توان گفت و قدر عشق خود عاشق داند. فارغ از عشق جز افسانه نداند و او را نام عشق و دعوی عشق خود حرام باشد:

آن راه که من آمدم کدامست ای جان

تا باز روم که کار خامست ای جان

در هر نفسی هزار دامست ای جان

نامردان را عشق حرامست ای جان

«عَلَیْکُمْ بِدینِ العَجائز» سخت خوب گفت که ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری، ابلهی اختیار کن که «أکْثَرُ أهْلِ الجَنَّةَ اَلبُلَهُ وَ لِلمُجالَسَةِ قومٌ آخَرُون». هر که بهشت جوید، او را ابله می‬خوانند. جهانی طالب بهشت شده‬اند، و یکی طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد، آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد، چون بمیانۀعشق رسد گوید که من می‬دانستم که قدم در نمی‬باید نهادن، لاجرم بباید کشیدن. بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد. اما عشق را نشاید؛ و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید:

با دل گفتم که ای دل زرق فروش

کم گرد بگرد عشق با عشق مکوش

نشنید نصیحت و بمن بر زد دوش

تا لاجرمش زمانه می‬مالد گوش

دریغا مگر که گوهر جانت را عرض، عشق نیست؟ که هیچ جوهر نیست که از عرض خالی باشد و بی عرض نتواند بودن. جوهر عزت را عرض، عشق ماست. این حدیث را گوش دار که مصطفی-علیه السلام- گفت: «إذا أحبَّ اللّهُ عَبْداً عَشِقه و عَشِق علیه فیقول: عبدی أنتَ عاشقی و محبی و أنَا عاشِقٌ لَکَ و مُحِبُّ لک إِنْ أرَدْتَ اَوْ لَمْ تُرِدَ» گفت: او بندۀ خود را عاشق خود کند؛ آنگاه بر بنده عاشق باشد؛ و گفت: بنده را گوید: تو عاشق و محب مایی، و ما معشوق و حبیب توایم قال اللّه تعالی: «أنا لکم شِئْتُم أمْ أبَیْتُم». اگر تو خواهی واگرنه. دانستی که جوهر عزت ذات یگانه را عرض، و عرض جز عشق نیست؟

ای دریغا هرگز فهم نتوانی کردن که چه گفته می‬شود! عشق خدای- تعالی- جوهر جان آمد، و عشق ما جوهروجود او را عرض آمد. عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر. اگر چنانکه جوهر بی عرض متصور باشد، عاشق بی معشوق و بی عشق ممکن باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصور نباشد. عشق و عاشق و معشوق در این حالت قایم بیکدیگر باشند، و میان ایشان غیریت نشاید جستن مگر این بیت‬ها نشنیده‬ای:

چون آبو گل مرا مصور کردند

جانم عرض و عشق تو جوهر کردند

تقدیر و قضا قلم چو می‬تر کردند

عشق تو و جان ما برابر کردند

اگر چنانکه مردی و عشق مردان داری، این سه نوع عشق را که برمز گفته شد در این بیتها که خواهم گفتن، بازیاب که قطعه‬ای سخت بامعنی آمده است. دریغا مطربی شاهد بایستی وسماع تا این بیتها بر نمط «ألَسْتُ بِرَبِّکُم» بگفتی، و من و آن عزیز حاضر بی زحمت دیگری؛ آنگاه آن عزیز را سماع معلوم شدی که عشق چیست، و شاهد بازی چه بود! پیشۀ تو شدی و بت پرستی ترا قبول کردی! مست از تو صادر شدی، کون و مکان ترا خادم آمدی، آنگاه «بسم اللّه» بر تو گشاده شدی. پس ترا نقطۀ بای بسم اللّه کردندی. در این مقام شبلی را معذور داری آنجا که گفت: «أنا نُقْطَةُ باءِ بسم اللّه». گفتند وی را که تو کیستی؟ گفت: من نقطۀ بای «بسم اللّه» ام و نقطۀ «بسم اللّه» از اصل «بسم اللّه» نیست، و غیر «بسم اللّه» نیست؛ اصل بسم اللّه را بنقطۀ با حاجت باشد که اظهار بسم بدان باشد، اما نقطۀ «ب» بی اسم ببین چه باشد. این بیتها را بخوان:

بر سین سریر سرّ، سپاه آمد عشق

بر کاف کلام کل، کلاه آمد عشق

بر میم ملوک ملک، ماه آمد عشق

با این همه یک قدم ز راه آمد عشق

ای عزیز دانی که شاهد ما کیست؟ و ما شاهد که آمده‬ایم؟ شرح عشق کبیر و عشق میانه را گوش دار، و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است. میانه عشق را فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود، اما نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کردن میان ایشان؛ اما چون عاشق منتهی، عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو این از نمط حلول شماری و این حلول نباشد، کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد. مگر این بیتها نشنیده‬ای؟!

آن را که حیوتش آن بت شاهد نیست

در مذهب کفر زاهد و عابد نیست

کفر آن باشد که خود تو شاهد باشی

چون کفر چنین است کسی واحد نیست

تمامی شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفته شود انشاء اللّه. اما در اوراق اول گفتم که مذهب و ملت محبانخدا چیست و کدامست. ایشان بر مذهب وملت خدا باشند؛ نه بر مذهب و ملت شافعی و ابوحنیفه و غیرهما نباشند، ایشان بر مذهب عشق و مذهب خدا باشند تبارک و تعالی. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد! چون محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد؛ و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب:

دین ماروی و جمال و طلعت شاهانه است

کفر ما آن زلف تار و ابروی ترکانه است

از جمال خد و خالش عقل ما دیوانه است

و از شراب عشق او هر دو جهان میخانه است

روح ما خود آن بتست و قلب ما بتخانه است

هر کرا ملت نه اینست او ز ما بیگانه است

شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خدو خال و زلف معشوق با عاشق چه می‬کند! تا نرسی ندانی! خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اللّه مدان که «أَوَّلُ ما خَلَق اللّهُ نوری». نور احمد خد و خال شده است بر جمال نور احد؛ اگر باورت نیست بگو: «لا إِله الّا اللّهُ محمدٌ رسولُ اللّه». دریغا اگر دل گم نیستی در میان خد و خال این شاهد، دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرّها دارد. اما دل که ضال شد، و در میان خد و خال متواری و گریخته شد؛ این دل را که بازیابد؟ اگر بادست آید بگوید آنچه گفتنی نیست:

آن بت که مرا داد بهجران مالش

دل گم کردم میان خد و خالش

پرسند رفیقان من از حال دلم

آن دل که مرا نیست چه دانم حالش

ای عزیز اگر بدین مقام رسی کافری را بجان بخری که خد و خال دیدن معشوق جز کفر و زنار دیگر چه فایده دهد؟ باش تا رسی و بینی! آنگاه این بیچاره را معذور داری بگفتن این کلمات. هرگز مسلمان کافر را دیدی؟ از حسن و جمال محمد رسول اللّه جملۀ مؤمنان کافر شده‬اند، و هیچ کس را خبر نیست! تا این کفرها نیابی بایمان بت پرستی نرسی،و چون بسرحد ایمان رسی و بت پرستی را بینی، بردرگاه «لا إِله إِلا اللّه محمّد رسول اللّه» نقش شده و ایمانت تمام، این وقت باشد؛ و کمال دین و ملت در این حال نماید. این بیتها بر خوان:

معشوقۀ من حسن و جمالی دارد

بر چهرۀ خوب خد و خالی دارد

کافر شود آنکه خد و خالش بیند

کافر باشد هر آنکه خالی دارد

خد و خال این شاهد شنیدی. زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی که کدامست؟ دریغا مگر که نور سیاه بر تو، بالای عرش عرضه نکرده‬اند؟! آن نور ابلیس است که از آن زلف، این شاهد عبارت کرده‬اند و نسبت با نور الهی، ظلمت خوانند؛ واگرنه، نوراست. دریغا مگر که ابوالحسن بستی با تو نگفته است، و تو ازو این بیتها نشنیده‬ای؟

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان

وز علت و عاربرگذشتیم آسان

آن نور سیه زلا نقط برتر دان

زان نیز گذشتیم نه این ماندو نه آن

دانی که آن نور سیاه چیست؟ «و کان منَ الکافِرین» خلعت او آمده است. شمشیر «فَبِعِزَّتِکَ لَأَغْویِنَّهُم أجمَعین» کشیده است. در ظلمات «فی ظَلُمات البَرِّ و البَحْر» فضولی و خود را بی اختیار کرده است. پاسبان عزت آمده است. دربان حضرت «أعوذ باللّه مِن الشیطان الرَجیم» شده است. دریغا از دست کسی که شاهد را بیند با چنین خد و خال و زلف و ابرو و حسین وار «أنا الحقّ» نگوید؟! باش تا بایزید بسطامی این معنی با تو در میان نهد، و ترا از حقیقت این کار آگاه کند. این بیتها را نیز گوش دار:

آن را که حیوتش آن دل و دلبر نیست

و آن خال و خد و آن لب چون شکر نیست

جان ودل را چو ارو و زلف ببرد

در هر دو جهان مشرک و هم کافر نیست

از کفر بکفر رفتنت باور نیست

زیرا که ازو جز او دگر درخور نیست

قومی را هر لحظه در خرابات خانۀ «فَألْهَمَها فُجورَها» شربت قهر و کفر می‬دهند؛ و قومی را در کعبۀ «أنا مدینَةُ العِلْمِ و عَلیٌّ بابُها» شربت «أَبیْتُ عِنْدَ رَبّی» می‬دهند، «وتَقْویها» این حالت باشد؛ و هر دو شربتها پیوسته بر کارست، و هردو طایفه «هَلْ مِن مَزید» را جویانند. مستان او در کعبۀ «عِنْدَ ملیکٍ مُقْتدِرٍ» از شربت «وَسَقاهم رَبَّهُم شَراباً طَهورا» مستی کنندو طایفۀ دیگر در خرابات «فَأَلْهَمَها فُجورَها» بی عقلی کنند. مگر که هرگز «یُوسْوِسُ فی صُدور النّاس» با تو حرب نکرده است؟! از شیخ بربطی این بیتها بشنو:

زلف بت من هزار شور انگیزد

روزی که نه از بهر بلا برخیزد

و آن روز که رنگ عاشقی آمیزد

دل دزد دو جان رباید و خون ریزد

خلق از ابلیس نام شنیده‬اند؛ نمی‬دانند که او را چندان ناز در سر است که پروای هیچ کس ندارد! دریغا چرا ناز در سر دارد؟ از بهر آنکه هم قرین آمده است با خد و خال. چه گویی! هرگز خد و خال، بی زلف و ابرو و موی کمالی دارد؟ لا وَاللّه کمال ندارد. نبینی که در نماز «أعوذُ بِاللّه مِنَ الشَیْطانِ الرجیم» واجب آمد گفتن! از بهر این معنی در سر گرفته است ناز و غنج و دلالو او خود سر متکبران و خود بینانست. «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طین» همین نازست. این بیتها بشنو:

گویی دو زلف یارم در سر چه ناز دارد؟

کز دلبری و کشی کاری دراز دارد

با گل حدیث گوید با لاله پای کوبد

بر مه زره نگارد با زهره ساز دارد

اگر باورت نیست از خدا بشنو: «الحَمْدُ لِلّه الذی خَلَقَ السموات و الأرضَ وَجَعَل الظلماتِ و النور». دریغا سیاهی بی سپیدی و سپیدی بی سیاهی چه کمال دارد؟ هیچ کمال نداشتی. حکمت الهی اقتضا چنین کرد. حکیم دانست که بحکمت خود چنین باید و چنین شاید، و بر این درگاه جمله بر کارست و اگر ذره‬ای نقصان درآفرینش دریابد، نقصان حکیم و حکمت باشد. موجودات و مخلوقات در نورها مزین و مشرف آمده‬اند.

ابروی تو با چشم تو هم پهلو به

همسایۀ طرار یکی جادو به

آن خد ترا نگاهبان گیسو به

داند همه کس که پاسبان هندو به

ای عزیز آن بزرگ را گوش دار که چه گفت مر این دو مقام را. گفت: «إنَّ الکُفْرَ والإِیمانَ مَقامانِ مِنْ وراءِ العَرْش حِجابان بَیْنَ اللّهِ و بَیْنَ العَبْد» گفت: کفر و ایمان بالای عرش دو حجاب شده‬اند میان خدا وبنده زیرا که مرد باید که نه کافر باشد و نه مسلمان. آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد؛ و سالک منتهی جز در حجاب «کبریاء اللّه و ذاتِه» نباشد، شنیدی که مصطفی-علیه السلام- چه می‬گوید: «لِیَ مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیهِ مَلکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبِیٌ مُرْسَلٌ» خود گواهی می‬دهد بر اسرار این مقامها تاأبَدالأبِدین و دهر الداهرین. از این مقامها که خواهد جستن؟

از عشق نشانه، جان ودل باختن است

وین کون و مکان هر دو بر انداختن است

گه مؤمن و گاه گاه کافر بودن

با این دو مقام تا ابد ساختن است

چه دانی که چه گفته می‬شود؟ دریغا که از عشق اللّه که عشق کبیر است هیچ نشان نمی‬توان دادن که بیننده در آن باقی بماند؛ اما آن چیز که درهر لحظه جمال خوبتر و زیباتر نماید و عالم تمثل را بر کار دارد، هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ»؛ دیگر عبارت و شرح نباشد «لاأُحْصی ثناءً عَلَیْکَ أنتَ کما أَثْنَیْتَ عَلَینَفسِکَ». چون او عذر بی ادراکی و بی نهایتی بخواست، دیگران چه بیان کنند؟ بیان آنجا قاصر آید، فهم آنجا گداخته شود مرد آنجا از خود برست! دریغا این بیتها بشنو:

چون عشق تو بی نشان جمالی دارد

در اصل وجود خود کمالی دارد

هر لحظه تمثل و خیالی دارد

این عشق دریغا که چه حالی دارد

اگر عشق حیلۀ تمثل نداشتی، همه روندگان راه کافر شدندی؛ از بهر آنکه هر چیزی که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند، از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید؛ اما چون هر لحظه و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزون‬تر بیند، عشق زیادت شود وارادت دیدن مشتاق زیادت‬تر. «یُحبُّهم» هر لحظه تمثلی دارد مر «یُحبُّونَه» را و «یُحبُّونَه» هم چنین تمثلی دارد. پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را بجمالی دیگر نبیند، و خود را بعشقی کمال تر و تمام تر:

هر روز ز عشق تو بحالی دگرم

وز حسن تو در بند جمالی دگرم

تو آیت حسن را جمالی دگری

من آیت عشق را کمالی دگرم

هرگز دانی که قوت و حظ معشوق از چیست؟ و عاشق نصیب را چه یابد؟ و عاشق خود بچه زنده است؟ و از عشق نیز بیان نتوان کرد جز برمزی و مثالی که از عشق گفته شود و اگر نه از عشق چه گویند و چه شاید گفت؟! اگر عشق در زیر عبارت آمدی، فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی اما اگر باور نداری از این بیتها بشنو:

ای عشق دریغا که بیان از تو مُحالست

حظ تو ز خود باشد و حظ از تومُحالست

انس تو بابرو و بآن زلف سیاهت

قوت تو ز خدست و حیوة تو ز خالست

اسم تو شریعت است و عین تو گناهست

جان ودل ما تویی دگر خود همه قالست

ای عزیز هرگز دانسته‬ای که عاشق با معشوق چون سوگند خورد، سوگند بچه یاد کند؟ بدانکه چون معشوق با عاشق خود غمزه‬ای زند و سوگندی یاد کند، باشد که گوید: بجان من که چنین کن که «فَوَرَبِ السماءِ الأَرض» بدین ماند، و باشد که چون معشوق با عاشق سوگند یاد کند گوید که بموی و روی من. مگر که «والشَمسِ و ضُحاها و القمرِ إِذا تلاها و النّهارِ إذا جلّاها و اللّیلِ إِذا یَغْشاها» همین معنی دارد.

دانی که این آفتاب چیست؟ نور محمدی باشد که ازمشرق ازلی بیرون آید؛ و ماهتاب دانی که کدام است؟ نور سیاه عزراییلی که ازمغرب ابدی بیرون رود. «ربُّ المَشْرِقَیْنِ وَ رَبُّ المَغْرِبَیْن» این سخن بغایت رسانیده است و بیان این شده است. هرگز این سوگندها ترا روی نموده است که «والطوّرِ، و التّینِ و اللّیلِ و الضّحی»؟ این همه بدان ماند که می‬گوید: بجمال تو، و بروی زیبای تو. لَعَمْرُکَ بجان پاک تو و بِقَدّو بالای تو؛ و چون گوید: واللیلِ، بدان ماند که گوید: بِزُلف عَنْبَر بوی تو و بگیسوی چون هندوی تو.

دریغا که این همه را یک مقام خواهی دانستن، عین جهل و محض ضلالت باشد؛ این مقامها بسیار است. تمامی عشق، انشاء اللّه که درتمهید دیگر گفته شود که عاشق را عشق هنوز حجاب راه باشد و عشق حجاب است میان عاشق و معشوق. البته عشق باید که عاشق را چنان بخورد و چنان فارغ گرداند که جز این بیت حالت او نباشد:

چندان غم عشق ماه رویی خوردیم

کو را بمیان اندهش گُم کردیم

اکنون ز وصالش و فراقش فردیم

کو عشق و چه معشوق کرا پروردیم؟

پس از عشق عالم محبت پیش خواهد آمد و روی خود خواهد نمود ای عزیز «یُحِبُّهم و یُحبُّونَه» را گوش دار. «یُحِبُّونَه» آنگاه درست آید که همگی خود را روی در «یُحِبُّهم» آری؛ آنگاه او را برسد که گوید: یُحِبُّهم» که اوبهمه اندر رسد. آفتاب همه جهان را تواند بودن که روی او فراخ است؛ اما سرای دل تو تا همگی روی خود در آفتاب نیارد، از آفتاب هیچ شعاعینصیب او نتواند بودن. «و مِنْ آیاتِهِ الشَّمسُ» خود گواهی می‬دهد که «یُحِبُّهم» چگونه صفت واسعیت دارد همه کس را تواند بودن. اما «یُحِبُّونه» تا همگی او را نباشد، بهمگی ازو شعاع نیابد. «یُحبُّهم» خود در خلوت خانۀ «یُحبُونه» می‬گوید که محبت چیست، و محبوب کیست. دریغا هرگز در خلوت خانۀ «کهیعص» هم سرّ «فأوْحی الی عَبْدِه ما أوْحی» بوده‬ای؟ و شنیده‬ای هرگز این بیتها، و گفته‬ای بزبان حال؟

دوش آن بت من دست در آغوشم کرد

بگرفت و بقهر حلقه در گوشم کرد

گفتم صنما ز عشق تو بخروشم

لب بر لب من نهاد و خاموشمکرد

«تَخَلَّقوا بِأخْلاق اللّهِ تعالی» در این خلوت خانه حاصل آید. دریغا اویس قرنی را بین که «فَأوحی الی عَبْدِهِ ما أوحی» چه خبر می‬دهد و چه می‬گوید که «اذا تَمَّت العُبودِیَّةُ لِلْعَبْد یکونُ عَیْشُه کَعَیْشِ اللّه تعالی» گفت: چون بندگی تمام شود، عیش بنده همچون عیش معبود شود. دریغا هرچه او را باشد که خداوند است، از نصیب «تَخَلَقوا» بنده را نیز باشد از صفات او چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حیوة و بقا و کلام؛ از آن اوقدیم، از جهت بنده باقی و دایم باشد.

دریغا از دست کلمۀ دیگر که ابوالحسن خرقانی گفته است! چه گفت؟ «فقال: أنا أَقلُّ مِنْ رَبّی بِسَنتَیْن» می‬گوید: او از من بدوسال سبق برده است، و از من بدوسال پیش افتاه است: یعنی که من بدو سال ازو کمتر و کهتر باشم. «وَذَکِّرهُم بأیّامِ اللّه» این سالها سالهای خدا باشد. هر ساعتی روزی باشد و هر روزی هزار سال باشد که «إِنَّ یوماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَةٍ مما یَعُدّون».

دریغا در این مقام حسین منصور را نیز معذور باید داشت چون که گوید: «لافَرْقَ بینی و بَیْنَ ربّی إِلّا بِصفَتان: صفت الذاتِیَة وَصِفتُ القائمیّة، قیامنا بِه و ذواتُنا منه» گفت: هیچ فرق نیست میان من و میان خداوند من مگر بدوصفت: صفت ذات که وجود ذوات ما ازو آمد و حاصل ما از او حاصل شد، و قوام و قیام ما بدو آمد و ازوست. چه خوب بیان کرده است!

مگر استاد ابوبکر فورک از اینجا جنبید که گفت: «الفَقیر هُوَ الذی لایَفْتَقِرُ الی نفسه و لاإِلی رَبِّه» فقیر آن باشد که نه محتاج خود باشد، و نه محتاج خالق خود؛ زیرا که احتیاج هنوز ضعف و نقصان باشد، و فقیر بکمالیت رسیده باشد. «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّهُ» او را نقد وقت شده باشد. «تَخَلَّقوا بِأخْلاقِ اللّه» سرمایۀ او آمده باشد. دریغا این مرتبه بلندست! هر کسی را آن توفیق ندهند که ادراک این تواند کرد، و اما با همه می‬باید ساخت.

ای دوستدانی که قصۀ یوسف- علیه السلام- چرا احسن القصص آمد؟ زیرا که نشان «یُحِبُّهم و یُحِّبونه» دارد. از سر «یُحِبُّهم و یُحبّونه» آنگاه خبر یابی که آیت «و ما کان لِبَشَرٍ أنْ یُکَلِمَهُ اللّهُ إِلّاوَحْیاً اَوْ ِمِنْ وَراءِ حِجابٍ اَوْ یُرْسِل رَسولاً فَیوحی بإِذْنِهِ مایَشاءُ» ترا روی نماید و بیان این جمله با تو بگوید، و یا در نقطۀ «طه» جمله ترا بنماید و تو ببینی و بدانی که «یُحِبُّهم و یُحِبّونه» چیست. انگبین و شکر بزبان گفتن دیگر باشد، و بچشم دیدن دیگر باشد؛ و خوردن و چشیدن دیگر. عاشق بودن لیلی دیگر است و نام بردن لیلی دیگر و قصۀ مجنون بر وی خواندن و شنیدن دیگر. جوانمردا «یُحبّهم» با «یحِبُّونه» در خلوت خانه هم سرّ شده است «و لازَحْمة فی البَین»!!!

تا من بمیان خلق باشم با تو

تنها ز همه خلق من و تنها با تو

خورشید نخواهم که برآید با تو

آیی بر من سایه نیاید با تو

«یحبهم و یحبونه» سودای خود با یکدیگر می‬گویند چنانکه «لأیطَّلِعُ علیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبیٌ مُرْسَل» یعنی که نه ملک نه نبی از آن آگاه باشند و خبر ندارند؛ «مَنْ کان لِلّه کانَ اللّهُ لَه» این معنی دارد. دریغا آفتاب هیچ خانه را نتواند بود، و در هیچ خانه نگنجد، آفتاب صد و شصت چندانست که ازمشرق تا بمغرب در خانۀ پیرزنان کجا گنجد؟ اماترا با همگی آفتاب چه شمار؟ نصیب تو از آفتاب آن باشد که خانۀ ترا همگی روشن کند.

از این آیت چه فهم کرده‬ای که «فی مَقْعَدِ صِدْقِ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ»؟ دانی که «مَقْعَدِ صِدق» چه باشد؟ «مَقْعَدِ صِدق» سریر سرست که محبان خود را بر آن نشاند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که با جابربن عبداللّه چه گفت آن روز که پدرش عبداللّه بن رواحه کشته شد روز احد و شهید گشت گفت: خدای-تعالی- پدر ترا زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی- علیه السلام- بداشت و عرش مجید را مقام او کرد.

دریغا از حق تعالی در خانۀ «ن و القلم» صد وچهارده هزار بار کلام «وکَلَم موسی تَکْلیما» شنیده بود؛ یکبار در درون «کهیعص» وحی خدا که «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوْحی» او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند که می‬گفت: «یا أحِبّائی مِنْ أَمَّةِ مُحمد، و یا مساکین أمّةِ محمد ویا فقراء امّةِ محمّد». از لذت استماع این ندا که بایشان می‬کرد با آنکه آن همه کلام ازو شنیده بود، او را بی هوش کرد، «فَخَرّ موسی صَعِقاً» از اینجا افتاد. چون او را با خود دادند دعا کرد «اللهُمَّ اجْعَلنی مِنْ اَمَّة محمد». مغنی و مطرب این جماعت که محبان خدااند، خود او باشد که «فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحَبرون» بیان سماع می‬کند که او با بندگان خود باشد. سخن و کلام با همه کس گویند اما سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند. از سر وحی تا کلام بسیاری مراتب و درجات است.

دریغا در مقام اعلی، شب معراج بامحمد- علیه السلام- گفتند: ای محمد وقتهای دیگر قایل من بودم و سامع تو، و نماینده من بودم و بیننده تو، امشب گوینده تو باش که محمدی و شنونده من، و نماینده تو باش و بیننده من. دریغا در این مقام که مگر معشوق، مصطفی بود و عاشق او که عاشقان کلام معشوقان دوست دارند. آن نشنوده‬ای که مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود آمدی؟ این مقام خود مصطفی را عجب نیست. ابوالحسن خرقانی از این مقام نشان باز می‬دهد؟ گفت: که مرا وقتی با دید آمدی که در آن وقت گفتمی که من معشوق تو، و در حال دیگر گفتمی که ای تو معشوق من؛ و وقتی گفتمی که ای خدا مرا از تو دردی با دید آمده است،و از تو دردی دارم که تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای باشد، و خداوندی تو همیشه باشد، پس این درد من همیشه خواهد بودن و از حالت «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» جای دیگر بیان می‬کند، گفت که اگر جان بَلسَنوا- یعنی بوالحسن زبان روستایی- که جانم فدای او باد حاضر نبود، آنجا «فَأوْحی الی عَبْده ما أوْحی» رفت. پس چه بلحسن و چه متبه و چه شیبه؛ یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم.

ای عزیز از اسراروحی خبر نتوان دادن زیرا که این مقام باشد که مرد را بقربت بجای رسانند که در آن مقام سؤال کردن حرام باشد: مثلاً چون مکان او جستن و هم سر و مقصود او طلبیدن و مانند این؛ و آنچه بدین تعلق دارد گفتن و پرسیدن حرام باشد و خطری تمام با خود دارد. در این مقام اگر آنچه او نداند معلوم او کنند، ببیند و بداند؛ و اگر نکنند سؤال کردن او را قطعیت و فرقت آرد که اگر سلطان اسرار مملکت خود با یکی بگوید رتبتی عالی باشد اما نشاید که کسی از سلطان این اسرار پرسد بهیچ حال؛ چه اگر سلطان گوید که قیام و پادشاهی من بتست هیچ خطری نباشد، و اما اگر سلطان را گویی که قیام و پادشاهی تو بمنست و از منست، کار بر خطر باشد. «والمُخلِصونَ علی خَطَرٍ عَظیم» همین معنی دارد.

دریغا مگر که ببهشت نرسیده‬ای، و «وَجوهٌ یَوْمَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِّها ناظِرةٌ» با تو غمزه‬ای نزده است؟ آن بهشت کهعامه را وعد کرده‬اند زندان خواص باشد چنانکه دنیا زندان مؤمنانست. مگر یحیی معاذ رازی از اینجا گفت که «الجَنَّةُ سِجْنُ العارِفین کما أنَّ الدُّنیا سِجْنُ المُؤمِنین». خواص با خدا باشند چه گویی! خدای-تعالی- در بهشت باشد؟! بلی در بهشت باشد ولیکن در بهشت خود باشد؛ در آن بهشت که شبلی گفت: «ما فی الجَنَّةِ أحَدٌ سِویَ اللّهِ تعالی» گفت: در بهشت جز خدا دیگری نیست و نباشد و اگر خواهی ازمصطفی نیز بشنو که گفت: «إنَّ لِلّه جَنَّةٌ لَیْس فیها حُورٌ ولاقُصورُ ولالَبَنٌ وَلاعَسَلٌ». در این بهشت دانی که چه باشد؟ آن باشد که «مالاعَیْنَ رَأَتْ ولاأُذُنَ سَمِعَتْ وَلاخَطَر علی قَلْبِ بَشَرٍ». کسی را که بهشت این باشد او را بهشت عوام طلب کردن خطا باشد که این طایفه را بزنجیرهای نور و لطف ببهشت کشند و نروند و قبول نکنند که «یاعَجَباً لِقَوْم یُقادون إِلی الجنَّةِ بالسّلاسِل وَهُمْ کارِهون». همت عالی چنان باید که زن فرعون آسیه را بود که در دعا می‬خواهد «ربِ ابن لی عِندک بیتاً فی الجنّة». این «عندک» جز بهشت خواص نباشد.

دریغا از «فی عِیشةِ راضِیةِ فی جَنَّةٍ عالیةٍ قُطوفُها دانِیةٌ» چه فهم کرده‬ای؟ اگر خواهی بدانی در نقطۀ «سُبْحان الذی أسری بعبده لیلاً» عبودیت خود درست کن تا این خطاب با تو نیز باشد که «یا أیُّها النَّفْسُ المُطمَئِنَّة إرجِعی الی ربِّکَ راضّیةً مرضِیّةً فادْخُلی فی عِبادی وادخُلی جَنّتی» گفت: در دل بندگان من درآی تا در بهشت من توانی آمدن. آن بزرگ را بین که ازو پرسیدند: «مافَعَل اللّهُ بِکَ؟» گفت: «أَدْخَلَنی رَبّی جَنَّةَ القُدُس یُخاطِبُنی بِذاتِهِ وَ یُکاشِفْنی بِصِفاتِهِ». گفت: مرا در بهشت قدس خود آورد، گاهی مکاشفه صفات می‬کنم گاهی مخاطبۀ ذات می‬یابم. «فی عیشةٍ راضِیةٍ فی جنَّة عالِیة» این مقام باشد. قُطوفُها دانیةٍ» رزق باشد در این بهشت. آخر دانی که جز از رزق معده رزقهای دیگر هست: رزق قلبست و رزق روحست؛ رزق قالب همه کس را دهند که «وَهُوَ الَّذی یَرْزُقکُمْ مِنَ السَّماءِ والأَرضِ»، اما رزق جان ودل هر کسی را ندهند «وَمَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً».

دریغا هر چند که بیشتر می‬نویسم بیشتر می‬آید، و افزون‬تر می‬آید! اما ای دوست از سعادت، محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد. ندانم که هرگز از محبت هیچ علامت دیده‬ای؟ علامت محبت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند که «مَن أحَبَّ شَیئاً أکْثَرَ ذِکْرِهِ». دریغا «والذین آمَنوا أشَدُّ حُبّاً لِلّه» محکهای بسیار با خود دارد. علامت محبت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را در بازد و همه محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند؛ اگر نکند هنوز محبت خدا غالب نباشد. زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همه از جملۀ محبوباتست، اگر حب این محبوبات غالب باشد، نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حج و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکیست. تا خود بزیارت خانۀ خدا و رسول او تواند رفت؛ بود که این همه محبوبات را وداع کند، و محبت خانۀ خدای- تعالی- اختیار کند. مأکولات و مشروبات همچنین محبوبست؛ بامساک این محبوبات، اختیار محبوب زکوة کند و صوم را اختیار کند. همچنین از علامات یکایک می‬شمار. اگر چنانکه این حب محبوبات غالب آمد بر حب خدا، بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست. از خدا بشنو: «قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُم و أبناؤکم و إِخوانکُم و أزْواجُکم و عشیرَتُکُم و اموالٌ اقْترَفْتُموها و تِجارةٌ تَخْشَونَ کَسادَها و مساکنُ تَرْضونَها أَحَبَّ إِلَیْکُم مِن اللّه و رسوله و جِهادٍ فی سَبیلِه فَتَربَّصوا حَتّی یأتِی اللّهُ بأمرِه».

دریغا این آیت همه را از خدا باز داشته است. ترا اینجا در خاطر آید که مصطفی گفت: «حُبِّبَ إِلَیَّ مِن دُنْیاکم ثلاث»؛ و با عایشه گفت: «حُبُّکِ فی قَلْبی کالعُقدةِ فی الحَبْل». جای دیگر گفت: «أولادُنا أکبادُنا». اما بدانکه این محبت اصلی نباشد، این محبت خود مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را؛ اما محبوبات دیگر که اصلی باشد، ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد. اما مگر که این خبر نشنیده‬ای که «لَوْ کُنْتُ مُتَّخذاً خَلیلاً لاتَخَذْتُ أَبابَکرِ خلیلا». اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست گرفتمی، اما دوستی خدا مرا بآن نمی‬گذارد که بوبکر رادوست گیرم. اما اینجا ای عزیز دقیقه‬ای بدان: چیزی رادوست داشتن بتبعیتدر کمال عشق و محبت قدح و نقصان نیارد. مگر که این بیت نشنیده‬ای:

أُحِبُّ لِحُبِّها تَلَعاتِ نَجْدٍ

ومَا شَغَفی بِها لَوْلَا هَواها

وَماحُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبی

وَلَکِنْ حُبُّ مُنْ سَکَنَ الدّیار

اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی و عشقی باشد، آن محبت نه سگ را باشد، هم عشق لیلی باشد، مگر این بیت را نشنیده‬ای!

مجنون روزی سگی بدید اندر دشت

مجنون همگی بر سر سگ شادان گشت

گفتند که بر سگی ترا شادی چیست

گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت

هر محبت که تعلق بمحبوب دارد، آن شرکت نباشد کهآن نیز هم از آثار حب محبوب باشد: مثلا اگر عالم، قلم و حبر و کاغذ دوست دارد، نتوان گفت که بهمگی عاشق علم نیست. محبوب لذاته یکی باید که باشد، اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلی، زیان ندارد. هرکه خدا را دوست دارد لابد باشد که رسول او را که محمد است دوست دارد، و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد. از بهر طاعت ونان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد که بقای نسل منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد که بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان. لابد سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معنی که اگر آسمان و زمین نباشد گندم از سنگ برنروید، و برزگر را همچنین دوست دارد. آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست که «وَلِلّه مُلْکُ السّمواتِ و الأرض» مثال این چنان باشد که عاشق خط و فعل معشوق دوست دارد. همه موجودات فعل و صنع اوست، و بتبع محبت او دوست داشتن، شرکت نباشد؛ اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد. گوش دار که چه گفته میشود و اللّه الهادی.