گنجور

 
میرزاده عشقی

زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم

ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:

فتاده گوشه‌ای، اندر اتاقی زار و پژمرده

ز فرط بی‌کسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!

عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش

بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی

چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این

به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!

به ناگه از پس آه و سرشکی چند زد ضجه

که آخر عشق، آیا زین سیه اختر چه می خواهی

اگر دل بود دادم من، وگر سر بود، بنهادم

به دست خویش افتادم، ز پا آخر، چه می خواهی

زمان مرگم است ایدر، بنه آسوده ام دیگر

خدا را در دم آخر! ز من دیگر چه می خواهی!

پس از این ناله او خورد اندکی غلت و دگرگون شد

صدا زد مردم، اینک زین سپس ایدر چه می خواهی

سبک رخت سفر بربست، از دنیا و چشمانش

به دنیا خیره بد کز این سفر کردن چه حاصل شد؟

ندانم آسمانا، بر تو زین واداشتن یک تن

به سختی زندگانی کردن و مردن چه حاصل شد؟

ترا زین جانور، جان دادن و بگرفتن ای دنیا

به غیر از مدتی، یک جانی آزردن چه حاصل شد؟

بگو با دهر «عشقی» آخر این ناکام را این سان

به دنیا بهر رنج آوردن و بردن چه حاصل شد؟!