گنجور

 
عراقی

الحمدلله الذی نور وجه حبیبه بتجلیات الجمال فتلالامنه نوراً، و ابصر فیه غایات الکمال ففرح به سروراً، فصدره علی یده و صافاه و آدم لم یکن شیئاً‌مذکورا و لا القلم کاتباً و لااللوح مسطوراً، فهو مخزن کنزالوجود و مفتاح خزاین الجود و قبلة الواجد و الموجود و صاحب لواء الحمد و المقام المحمود، الذی لسان مرتبته یقول:

وانیو ان کنت بن آدم صورة

فلیفیه معنی شاهد بابوتی

شعر

گفتا به صورت ار چه ز اولاد آدمم

از روی مرتبت به همه حال برترم

چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش

گردد همه جهان به حقیقت مصورم

خورشید آسمان ظهورم،‌ عجب مدار

ذرات کاینات اگر گشت مظهرم

ارواح قدس چیست؟ نمودار معنیم

اشباح انس چیست؟ نگهدار پیکرم

بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم

نور بسیط لمعه‌ای از نور ازهرم

از عرش تا به فرش همه ذره‌ای بود

در پیش آفتاب ضمیر منورم

روشن شود ز روشنی ذات من جهان

گر پردۀ صفات خود از هم فرو درم

آبی که زنده گشت از او خضر جاودان

آن آب چیست؟ قطره‌ای از حوض کوثرم

آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد

یک نفخه بود از نفس روح پرورم

فی الجمله مظهر همه اشیاست ذات من

بل اسم اعظمم، به حقیقت چو بنگرم

صلوات الله و سلامه علیه و علی اصحابه و صحبه اجمعین.

اما بعد: کلمه‌ای چند در بیان مراتب عشق بر سنن سوانح بزبان وقت املاء کرده می‌شود، تا آینه معشوق هر عاشق آید، با آنکه رتبت عشق برتر از آنست که بقوت فهم وبیان پیرامن سراپردۀ جلال او توان گشت،‌ یا بدیدۀ کشف و عیان بجمال حقیقت او نظر توان کرد.

تعالی العشق عن فهم الرجال

و عن وصف التفرق و الوصاف

متیماجل شیئیعن خیال

یجل عن الاحاطة و المثال

به تتق عزت محتجب است و بکمال استغنا متفرد، حجب ذات او صفات اوست و صفاتش مندرج در ذات، و عاشق جمال او جلال اوست و جمالش مندمج در جلال؛ علی الدوام خود با خود عشق می‌بازد و بغیر نپردازد. هر لحظه از روی معشوقی پرده براندازد و هر نفس از راه عاشقی پردۀ آغاز زد.

نظم

عشق در پرده می‌نوازد ساز

عاشقی کو که بشنود آواز؟

هر نفس پرده‌ایدگر سازد

هر زمان زخمه‌ایکند آغاز

همه عالم صداینغمه اوست

که شنید این چنین صدایدراز؟

راز او از جهان برون افتاد

خود صدا کینگاه دارد راز؟

سر او از زبان هر ذره

خود تو بشنو که من نیم غماز

هر زمان بهر زبان راز خود باسمع خود گوید، هردم بهر گوش سخن از زبان خود شنود، هر لحظه بهر دیده حسن خود را بر نظر خود عرضه دهد، هر لمحه بهر روی وجود خود را بر شهود خود جلوه دهد، وصف او از من شنو:

یحدثنی فی صامت ثم ناطق

و غمزعیون ثم کسر الحواجب

دانی چه حدیث می‌کند در گوشم؟ می‌گوید:

عشقم که در دو کون مکانم پدید نیست

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست

ز ابرو و غمزه هر دو جهان صید کرده‌ام

منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست

چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهرم

از غایت ظهور عیانم پدید نیست

گویم بهر زبان و بهر گوش بشنوم

وین طرفه‌تر که گوش و زبانم پدید نیست

چون هرچه هست در همه عالم همه منم

مانند در دو عالم از آنم پدید نیست