گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو دید این چنین پور ناپاک سعد

به لشگر خروشید مانند رعد

که هان لشگر این رسم پیکار چیست

مگر درنهاد شما عار نیست

بتازید بر وی همه همعنان

بگیرید گردش به تیغ وسنان

بدو تیر باران نمایید سخت

بدوزید بر پیکرش برگ و رخت

سپه کاین شنیدند درتاختند

سنان بر کشیدند و تیغ آختند

زهر سو به شهزاده ی بی نظیر

ببارید باران شمشیر و تیر

تن پاک فرزند دلبند شاه

پراز رخنه شد از خدنگ سپاه

تو گفتی که از تیر آن نامور

همایون همایی است پر بال و پر

زبس تیر پران و پر عقاب

تو گفتی عقابی است اسب عقاب

زهر حلقه ی جوشن آن جوان

یکی جوی خون شدبه هامون روان

برآن زخم ها جوشنش خون گریست

وزو جان داوود افزون گریست

زبس غنچه ی زخم رست ازبرش

یکی ارغوان زار شد پیکرش

به روی زره گفتی آن تیغ زن

بپوشیده از خون یکی پیرهن

زبسیاری زخم و آسیب ودرد

زسنگینی برگ و ساز نبرد

عطش راه بینایی وی گرفت

ره از پیکر ش رودی از خون گرفت

چنان خشک شد دردهانش زبان

تو گفتی که چوبی است یا ارغوان

زگرمی خور تفته شد جوشنش

همی سوخت ازآن توان تنش

درون و برونش چنان سوختی

که از آه او آسمان سوختی

به سوی پدر شد روان بهر آب

چو جیحون که آرد به دریا شتاب

بیامد پر ازخاک وخون چهر پاک

به پوزش برشه ببوسید خاک

چو فرزند را شه بدانحال دید

ندانم که بر وی چه آمد پدید

به شه گفت شهزاده ی نامدار

که ای قلزم بخشش کردگار

مرا تشنه گی کشت و از پا فکند

تنم ناتوان گشت و جان دردمند

چه باشد اگر شربتی آب سرد

ببخشی مراوارهانی زدرد

بکشتم بسی نامدار و دلیر

که بودند با چنگ ودندان شیر

به پاداش این خدمت ای شهریار

به من قطره ای زابر رحمت ببار

گرم جرعه ای آب بخشی کنون

برانگیزم از پهنه دریای خون

چه باکم ازین لشگر بی شمار

نیاندیشد آتش زانبوه خار

بدو گفت گریان شه ای نیکبخت

که باشد به فرخ نیاکانت سخت

که بینند اینسان ترا در تعب

دراین پهنه از تشنگی خشک لب

بسی نیز دشوار باشد به باب

که نتواندت داد یک جرعه آب

برو کاینک ازدست خیرالبشر

خوری آب سرد ای گرامی پسر

پس آنگه زبان در دهانش نهاد

ز سرچشمه ی عشق آبش بداد

دریغا بداز تشنگی خشک تر

زبان پدر ازدهان پسر

یکی مشتری تابش انگشتری

که بودش سلیمان به جان مشتری

نهاد آن شه ازمهر آرام را

به کام آن سرافراز ناکام را

زبان مهر کردش نه آبش بداد

به اسرار حق توش وتابش بداد

رکاب پدر را پسر بوسه داد

به بدرود اهل حرم رو نهاد

چو آمدبه نزدیک آن بارگاه

دویدند پوشیده رویان شاه

بدیدند کان شاه پیروز جنگ

چو شاهین برآورده پر از خدنگ