گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو یک لخت شاه و سپهدار راد

بکشتند ز آن فرقه ی بد نژاد

پراکنده گشتند از پیش راه

شهنشه به جا ماند در رزمگاه

سپهبد چو بر کودکان بنگریست

بدانها چو ابر بهاری گریست

فرو ریخت لختی چو ازدیده اشگ

خروشان گرفت از بر دوش مشگ

درمشگ را چون سپهبد گشود

به مشک اندرون اندکی آب بود

زبسیاری تشنگی و آب کم

سپهبد غمی بر فزودش به غم

فرو ماند درانده کای خویش

سراز حیرت وشرمساری به پیش

به ناگاه از پهنه ی رزمگاه

به گوش آمدش بانک فرخنده شاه

که هر دم خروشد چو غرنده میغ

زند بر سر وترک بد خواه تیغ

دگر بارمردانه از جای جست

علم بر گرفت وبه زین بر نشست

چو شیر دژ آگاه بر زد خروش

به اهریمنان تاخت همچون سروش

به دستش یکی دشنه ی سردرو

چو در پیکر آسمان ماه نو

بیامد بزد پشت بر پشت شاه

چو اندر پس مهر تابنده ماه

نمودند آن هر دو پیروز جنگ

دگر باره بر کوفیان کار تنگ

پدیدار شد در جهان رستخیز

ببست از تن کشته راه ستیز

سران سپه با دلی پرحذر

سرآسیمه رفتند پیش عمر

که هان ای سپهبد به فریاد رس

که فریادرس نیست غیر ازتوکس

اگر ساعتی دیگر این هردومرد

بجویند با ما بدینسان نبرد

نماند تنی از سواران به زین

سرآید به ما کار ناورد وکین

بدیشان چنین گفت آن بد سگال

که با چاره اختر شود پایمال

دراین کار دشوار این است رای

که برخی ز گردان رزم آزمای

بدارند خودرا زشمشیر پاس

نیارند در دل از ایشان هراس

بتازند و با کوشش و بند وزور

نمایند شه را ز سالار دور

چو گشتند دور آن دو از یکدگر

به هر یک گروهی شدی حمله ور

سپاهی به یکتن چو یازند دست

درآید ز پا گر بود پیل مست

برفتند زانگونه کردند کار

جدا ماند سالار از شهریار

بکوشید یک لخت شیر جوان

زخون گوان کرد جوها روان

بدانسان کزین پیش کردم رقم

دو دست علمدار دین شد قلم

بیفتاد از پای، سر و بلند

به خون خفته نیال وبرزورمند

شهنشاه را نزد خود باز خواند

به بالین اوشاه مرکب براند

همه شرح آن حال گفتیم باز

بدان بنگرد هر که دارد نیاز