گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

تو سیرآب و نوباوه ی مصطفی (ص)

چنین تشنه؟ این نیست رسم وفا

ننوشیده قطره از آب سرد

شکیبش سر چرخ را خیره کرد

به رود روان با دلی پر ز تاب

فرو ریخت ازدست و از دیده آب

چو از دست او آب را برفشاند

ملک از فلک بروی احسنت خواند

پس آن مشک خوشیده را پر نمود

براند اسب و آمد به هامون زرود

وفا بین که پورشه کاینات

لب تشنه بگذشت زآب فرات

به دوش اندرش مشک و دل پر زتاب

روان شد سوی خیمه ها با شتاب

چو دیدند لشکر که سالار شاه

برد مشک پر آب زی خیمه گاه

برآوردشان گوهر بد به جوش

زهر سو کشیدند برهم خروش

همه همعنان سوی او تاختند

به پیگار وی تیغ کین آختند

دگر باره برخاست گرد سپاه

برآمد سر گرد بر اوج ماه

زبانگ سواران و آوای کوس

بشد توسن رام گردون شموس

سپهبد چو دید آن سپه را زدور

به زیر آمد از پشت زین ستور

به یک سوی بنهاد آن مشک وباز

برآمد به زین تند چون شاهباز

سبک حمله آورد بر کوفیان

چو بر گله ی گور شیر ژیان

تو گفتی که تیغش یکی آذرست

که سوز همی هر چه خشک وترست

ویا اژدهایی است آتشفشان

که آرد به دم پیکر سرکشان

ز زخم سم باره ی نامدار

زمین بی سکون گشت سیماب وار

زتیغش اجل خویش را داشت پاس

زهرای اسبش جهان پر هراس

زدی بر سر هر که بران پرند

بجستی پرندش زتنگ سمند

زدی هر که را تیغی اندر میان

زدست وسرش کس ندادی نشان

همی تیغ راندی و گفتی چنین

منم شبل شیر جهان آفرین

منم زاده ی یکه تاز احد

کزو شد زبون عمرو بن عبدود

منم پنجه ی شیر پرورگار

منم جوهر سرفشان ذوالفقار

همی گفت نام وهمی کشت مرد

زمین را پر از پیکر کشته کرد

چو پردخته شد پهنه ازبدگهر

بیامد سوی رود آن نامور

گرفت از زمین مشک و شد رهسپار

سوی خیمه ی تشنه لب شهریار

چو دیدند لشکر که آن کامیاب

شتابد سوی خیمه با مشک آب

دگر ره زهر سو افراز آمدند

سوی پهنه در ترکتاز آمدند

گرفتند ره ران بدان جان پاک

که شاید بریزند آبش به خاک

چو آن خیره گی دید از آنان جوان

کشید ازمیان دشنه ی جان ستان

به دوش اندرش مشک و دردست تیغ

خروشان چو در قلزم چرخ میغ

بدیشان یکی حمله بنمود سخت

فرو ریخت سرها چو برگ درخت

سپه را دم تیغ آن شهسوار

به هم درنوردید طومار وار

بسی سرکشان را درآن دستبرد

تن تیره بر دست آتش سپرد

زبس کشته بود اندر آن پهندشت

نیارست باد از میان در گذشت

سواران دگر ره از آن نامدار

هزیمت گرفتند زی رودبار

بسا مرد کو خویش را باسمند

به آب اندر از بیم تیغش فکند

به جان ازدم تیغ او رسته شد

به آتش در آن آب پیوسته شد

همی چند نوبت چنین رزم جست

به خون یلان دست و شمشیر شست

ولیکن نبودش به دل رای جنگ

نمی خواست کارد درآنجا درنگ

همی کرد کوشش که آن آب را

رساند مگر پیش پرده سرا

ابوالفضل اگر رای پیگار داشت

وگر دل به مرد افکنی می گماشت

نماندی درآن پهنه یک تن سوار

که با شاه جوید دگر کارزار

عمر – چون بدانست کان شیر مرد

از آن رودبانان نبیند گزند

هم ایدون برد آب ازبهر شاه

جهان گشت در پیش چشمش سیاه