گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بگفت ای خداوند دنیا ودین

جگر گوشه ی سیّدا لمرسلین(ص)

گرآید پذیرفته در پیشگاه

سه قربانی آورده ام بهر شاه

اگر خار اگر گل زباغ تواند

فروغی ز روشن چراغ تواند

برآور زجان باختن کامشان

بنه منتی بردل مامشان

بدیشان بده رخصت کارزار

مرا کن دل آسوده ای شهریار

شهنشه چو گفت برادر شنید

زمانی خمش گشت ودم درکشید

به زیر آمد از باره ی راهوار

دمی تنگ بگرفتشان در کنار

بمویید زار و بنالید سخت

ببارید خون از مژه لخت لخت

چو لختی بمویید آن سرفراز

به پیگار داد آن مهان را جواز

نخستین از آن نامداران داد

درجنگ فرخنده عثمان گشاد

به دشمن کشتی اندر افکند اسب

سوی پهنه آمد چو آذر گشسب

بدان لشکر گشن آواز داد

که ای بدگهر قوم ناپاکزاد

گزین بچه ی شیر یزدان منم

دلیر و سرافراز عثمان منم

حسین است فرخ برادر مرا

امام و خداوند و رهبر مرا

شهنشاه آزاده گان است او

سرهاشمی زاده گان است او

سرور دل و جان خیرالنسا است

بهین یادگار رسول خداست

من آن شاه دین را یکی بنده ام

به مهرش دل و جان برآکنده ام

عدو را دم تیغ من مرگ بس

کفن – بهر او جوشن و برگ بس

به شست اندرم ناوک چاربر

زفولاد و خارا نماید گذر

سنانم چو مهر سلیمان ز دیو

ز جان دلیران برآرد غریو

به میدان اگر بی درنگ آمدم

به شوق شهادت به جنگ آمدم

نترسم اگر مرگم آید به پیش

که من زندگی جویم ازمرگ خویش

هرآنکس که از جان خود گشته سیر

بیاید سوی چنگ و دندان شیر

بدیدند چون فرو عزمش سپاه

نیامد به سویش تنی رزمخواه

دلاور چو این دید بازو فراشت

بزد آسب ورو سوی لشگرگذاشت

بکشت وبیفکندو از زین ربود

بسی نامداران با کبر وخود

فتاده در آن لشگر بی شمر

چو آتش که افتد به نیزار در

به هر سو که تیغش شرر برفروخت

تن خصم همچون خس وخارسوخت

بد اندیش خولی زکین ناگهان

به سویش خدنگی گشاد ازکمان

چو آن تیر پران رها شد ز شست

به پیشانی تابناکش نشست

بدان تیر گردید در خاک و خون

تن نازنینش زرین واژگون

چو زان آگهی ناوک انداز یافت

به خون ریزی صید بسمل شتافت

سر پاکش ازتن به خنجر برید

جگر گاه شیر خدا را درید

جوان را سر پاک چون شد جدای

بلرزید بر خویش عرش خدای

چو جعفر برادرش را کشته دید

بزد دست واز غم گریبان درید

برآمد خروشان چو دریای نیل

به زین یکی باره چون زنده پیل

یکی نیزه ی جانشکارش به چنگ

چو شیر خدا تاخت دردشت جنگ

خروشید کای لشکر بی حیا

به کین با خدا وشه انبیا

منم پور حیدر شه تاجدار

بود نام من جعفر کامگار

چو همسنگ عم بلند اخترم

از آن خوانده شیر خدا جعفرم

زسر پنجه ی شاه خیبرگشای

منم خرد انگشت رزم آزمای

حسین (ع) علی پیشوای من است

به سوی خدا رهنمای من است

به مهرش سرو جان ندارم دریغ

به جان می خرم در رهش زخم تیغ

ستایش به بازوی زور آورم

همین بس که از دوده ی حیدرم

بگفت این و زد بر صف کافران

رکاب سبک پوی او شد گران

سمندش چو دردشت کین پویه کرد

زمین بهر سکان خود مویه کرد

بلرزید چرخ و بتوفید دشت

غو خاکیان ز آسمان در گذشت

ز خون شد زمین همچو دریای آب

سرکافران اندر آن چون حباب

زبس سر بیفکند و پیکر بخست

نماندش به تن تاب و نیرو به دست

تبهکار دونی به ناگه زکین

ددی را به میدان بجست از کمین

کمان را به زه کرد و از روی خشم

یکی تیر شهزاده را زد به چشم

بدان ناوک از زین نگونسار گشت

به شه داد جان وز جهان در گذشت

به خون بردار سوی کارزار

شتابید عبدالله نامدار

دل از مرگ عثمان و جعفر دژم

شد از بهر کین دست و تیغش علم

بیفکند چندان به خاک اسب و مرد

که پر کشته گردید دشت نبرد

چو لختی بدان گونه پیگار ساخت

دو اسبه اجل بر سر او بتاخت

به یک ضربت هانی ابن شبیب

برون کرد ناکام پا از رکیب

ازین خاکدان فنا رخ بتافت

به فردوس نزد شهیدان شتافت