گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

که شهزاده ی راد و هشیار بود

به دین و به دانش پدر وار بود

ده وشش گذشته بدو سالیان

پی خدمت عم کمر بر میان

پس از مرگ قاسم به نزدیک شاه

بیامد بگفت ای شه دین پناه

مراهم بده رخصت کار زار

کزین نابکاران برآرم دمار

به پایت فشانم سرو جان خویش

بپیوندم آنگه به یاران خویش

شهنشه بدو گفت ازمن مخواه

که بفرستمت سوی این رزمگاه

تو از رفته گان یادگار منی

شکیب دل بی قرار منی

برشاه بس لایه بسیار کرد

که راضیش بر اذن پیگار کرد

نخستین جوان رفت سوی حرم

پس آنگه به میدان کین زد علم

رجز خواند وبردشمنان حمله کرد

در آن حمله افکند هشتاد مرد

از آن پس همی خواست کز رزمگاه

بیاید ببوسد سم اسب شاه

گرفتند گردش سواران جنگ

گشادند بازو به تیغ و خدنگ

جوان بار دیگر بدیشان بتاخت

سبک دست و تیغ دلیری فراخت

همی بر خروشید و زد بر سپاه

چو سوزنده آتش که افتد به کاه

زهم رشته ی عمر مردان گسیخت

به خون برادر بسی خون بریخت

نه بیم از سنان سوارانش بود

نه باکی ز خنجر گذارانش بود

به شمشیر از آن فرقه ی نابکار

بیفکند پنجاه تن نامدار

بیامد بر عم فرخنده نام

بدو گفت کای سبط خیر الانام

مراتشنگی برده از کار سخت

بدانسان که لرزم چو شاخ درخت

رسد گر یکی قطره آبم به کام

سپه را به هم در نوردم تمام

شهنشه به رویش همی بنگریست

نبودش چو آبی چو باران گریست

بدو گفت از تشنه کامی شکیب

بورز و نگه دار پا در رکیب

برو سوی میدان که شوی بتول

دهد آبت ازن چشمه سار رسول (ص)

ببوسید فرخ جوان دست شاه

دگر بار و آمد سوی رزمگاه

بزد خویش را برسپاه گشن

بیفکند زا گمرهان شصت تن

زبس بر تنش زخم کاری رسید

نگون ز اسب شد از جهان پا کشید

شهنشاه زی پهنه یکران بماند

بسی کشت و آن کشته را برنشاند

بیاورد و بنهاد در خیمه گاه

دریغ از چنان نامور پور شاه

جوانان بسی کشتی ای روزگار

به رخ هر یکی چون شکفته بهار

خردمند آن کز تو بر تافت روی

به دل نامدش از تو هیچ آرزو