گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو لختی به ایشان چنین راز راند

عمر زاده ی سعد را پیش خواند

نپذرفت بدخواه فرمان شاه

بگفتند با او سران سپاه

برو تا ببینم بر چیست کار

چه خواهد زتو شاه بثرب دیار

به ناچار دژخیم بد خو عمر

روان شد بر سبط خیرالبشر

بدو شاه فرمود کای نابکار

بداندیش و بدخواه پروردگار

مرا رشته ی عمر خواهی تو طی

که ابن زیادت دهد ملک ری

به پروردگار سپهر و زمین

به دل آرزویی ندارم جز این

که از تیغ بدخواه بی سر شوم

فدای ره پاک داور شوم

چو کشتی مرا بینم ای نابکار

بسی نگذرانی که درکوفه - زار

بیفتد سر بی خرد از تنت

به دوزخ شود یار اهریمنت

به پیکر زنندت همی بی درنگ

به بازیچه اطفال خاشاک و سنگ

جهان تا جهان است نفرین تو راست

به دیگر سرا دوزخ شود آیین تو راست

ازآن پس عمر رفت از رزمگاه

شهنشه هم آمد به سوی سپاه

به لشگر چو برگشت آن کینه خواه

مرا گفت باشید یکسره گواه

برپور مرجانه کاول خدنگ

فکندم سوی شاه من بی درنگ

بگفت این و بگشاد تیری زشست

سوی خرگه شاه بالا و پست

سپه کاین بدیدند زان تیره بخت

یکی تیر باران نمودند سخت

تو گفتی خروشنده ابری چو قیر

بیامد ببارید باران تیر

خروش زه چرخ از آن پهندشت

زنه باره ی چرخ گردون گذشت

سپاه شه دین هم ازبهر جنگ

به میدان نهادند رخ بی درنگ

زدو رویه لشگر درآن کارزار

نمودند بریکدگر کار زار

همی تیغ راندند برترک هم

همی دم دمیدند درکاو دم

زنعل سبک پویه اسب نبرد

زمین بر سپهر اندرون شد چو گرد

ز زخم گران گُرزهٔ آهنین

خم افتاد بریال گاو زمین

ز یاران اسلام پنجاه مرد

ز پای اندر افتاد درآن نبرد

کسی نیز از آن رزم رخ برنکاشت

که برتن ز بدخواه زخمی نداشت

هم ازلشگر کوفه بسیار تن

روان شد به مهمانی اهرمن

چو از روز یک لخت آمد بپای

زدو رویه مردان رزم آزمای

پرازخون بروچنگ و رخسار و موی

سوی مرکز خود نهادند روی