گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو شد غارب ترک سوی بهشت

دگر نامداران فرخ سرشت

تناتن به رزم سپه تاختند

روان برخی جان شه ساختند

بجز هاشمی زاده گان کس نماند

که یارد به بدخواه شه تیغ راند

به نام سرافراز خویشان شاه

برافراشت چتر شهادت به ماه

چه نام آوران هر یکی یادگار

به گوهر زبو طالب نامدار

یکایک نهنگ محیط یلی

به نام آوری یادگار علی (ع)

چو مردان ز شه دست برداشتند

به سر تیغ را تاج انگاشتند

نه دیده کمی پشتشان روز جنگ

نه آوردشان جسته غژمان پلنگ

یکایک ز نیزه سرافرازتر

ز شمشیر بران سراندازتر

همه آتش کشت بدگوهران

همه آفت جان جنگ آوران

همه بر کشیده سراز نه سپهر

زده پشت پا بر به دیهیم مهر

همه سر سپرده به دارای دین

به جان باختن بر زده آستین

نخست آنکه زین دوده ساز نبرد

بپوشید و آغاز پیکار کرد

جوانی بد آزاده و نامور

که بودش سپهدار مسلم پدر

بدش نام عبدالله نامجوی

پدر وار برزد بر ویال اوی

نیا شیر حق بودش از سوی مام

که حیدرش خواندی رقیه به نام

چو خال سرافراز را نامدار

نگه کرد در پهنه ی کارزار

به مردانه رگ خونش آمد به جوش

برآورد مانند تندر خروش

سراپا یکی تیغ خونریز شد

به آهنگ مرد افکنی تیز شد

بپوشید خفتان و بر ره نورد

بیفکند برگستوان نبرد

بیاویخت تیغ سرانداز را

زجا کند رمح سرافراز را

چنان چرمه در تاخت زی شاهدین

فرود آمد وبوسه زد بر زمین

به پوزش بدو گفت کای شهریار

یکی دیده بگشا بدین کارزار

غلامان خود را ببین تن به تن

به پیکر در آورده از خون کفن

همه سر بریده فتاده به خاک

براو جوشن از تیغ کین چاک چاک

همه جان سپرده به جان آفرین

زده تخت بر بارگاه برین

نبود این چنین رای و پیمان ما

که مانیم بر جای و یاران ما

بتازند توسن به آوردگاه

نمایند جان برخی جان شاه

چو جستند پیشی به فرمان تو

کنون نوبت آمد به خویشان تو

همه دوده را در دل این آرزوست

که جان را ببازند در راه دوست

در آغازشان گر نشد بخت یار

درانجام این آرزوشان برآر

یکی زان سرافراز مردان منم

کزین آرزو رفته توش از تنم

که چون باب خود مسلم نامدار

کنم جان خود برخی شهریار

جهان بین مسلم به راه من است

به دیدار من چشم او روشن است

دو تن را تو مپسند درانتظار

مرا بخش دستوری کارزار

به فرزند خواهر چو شه بنگریست

ز مسلم بسی یاد کرد و گریست

فرستاد برجان پاکش درود

به زاری پس آنگه بدین سان سرود

که ای نام گستر سپهدار من

کجایی که بینی دراین انجمن

سپه کشته گردیده شه بی پناه

غو کوس بر پا ز ناوردگاه

هراسان دل بانوان حرم

همه دوده ی هاشم از غم دژم

جوان پور خود را ببینی چنین

زده پوش و آورده یکران به زین

پی رخصت جنگ با بدسگال

به پوزش برمن غم آورده یال

کجایی که دشمن شکاری کنی

پسر را درین رزم یاری کنی

فراق تو جانا مرابس نبود

که پور تو خواهد برآن برفزود

چگونه فرستمش سوی نبرد

کسی جان خود را زتن دور کرد؟

همی گفت و می ریخت ازدیده خون

همی کرد نفرین به بدخواه دون

پس از گریه ناچار آن شهریار

بدو داد دستوری کارزار

به هاشم نژادان رسید آگهی

که خواهد شد از باغ سرو سهی

به گردش یکی انجمن ساختند

یکی مویه از نو بپرداختند

که ای بی پدر پورسالارراد

جوانمرگ مسلم نرفته زیاد

تو زان صفدری پیش ما یادگار

بماند تا کند دوده ات کارزار

جوان گفت ازمن بدارید دست

مرابا شما هست آخر نشست

چو باب نکو نام آزاده جان

مرا رفته گیرید نیز از جهان

چو ما را سرانجام جز مرگ نیست

پس و پیش رفتن درین ره یکی است

بگفت این و فرمود بدرود شان

شکیب از غم خود بیفرودشان

به زین تکاور سپس برنشست

یکی نیزه چون مار پیچان به دست

بیامد برافروخته رخ چو ماه

درخشان به سر برش رومی کلاه

تو گفتی که بهرام با تیغ و خود

به زیر اندر آمد ز چرخ کبود

به زیر اندرش باره ای همچو کوه

که از پویه ی آن زمین بد ستوه

برابر چو شد با سپاه گشن

بزد بر زمین نیزه ی خویشتن

هژبر دلاور بغرید سخت

که ای بد منش لشگر تیره بخت

چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست

گمانتان که پاینده خواهیم زیست

هم ایدون شما را دم تیغ من

کشاند به مهمانی اهرمن

منم پور دخت علی ولی (ع)

منم شرزه شیر کنام یلی

منم هاشمی زاده ی نامدار

که مادر نزاید به ازمن سوار

مرا خال پور شه اولیاست

ابو طالب راد فرخ نیاست

نهم زین پی جنگ چون بر ستور

فراوان پدر کو بگرید به پور

دلاورترین مرد در کار زار

بود پیش من کودک نی سوار

دم تیغ من دستیار قضاست

سر نیزه دندان مار قضاست

بگفت این و، زد برسپاه گران

شد آسیمه زو جان جنگ آوران

زمانی به شمشیر سرها ربود

زمانی به نیز نبرد آزمود

همی کشت از چپ همی زدبه راست

همی تن فکند وهمی جان بکاست